eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
292 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
•🦋✨• 🍃 ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<💚✨> 🍃 😔 آشفته ام ، آقا ، دوباره رو به راهم کن بیرون از این زندان تاریک گناهم کن ✨ ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به سمت اتاقم رفتم که زنگ در به صدا در آمد. نگاهی به ساعت انداختم، حتما ارش و پانته آ بودند. لعنتی... آخه من با این وضع؟ حوله را دور خودم محکم تر کردم و به سمت در رفتم. در را آرام باز کردم و پشت در قائم شدم. فقط کمی از سرم را بیرون بردم. -سلام. لبخندی به رویش زدم. می ترسیدم دستم را دراز کنم و کمی از حوله ام باز شود. -سلام، خیلی خوش اومدید. دستم را به نشانه ی پایین آوردن تن صدایشان تکان دادم که سرشان را تکان دادند و این بار ارش آرام تر سلام کرد. -خوش که نفهمید. -نه، نه. در را باز کردم که پانته آ وارد خانه شد. امیدوار بودم آرش فعلا وارد خانه نشده. از آخرین باری که جلوی یک پسر با حوله بودم هیچ خاطرات خوبی نداشتم. حتی نمی خواستم سمت آن« خاطرات مسخره برگردم. لب پایینم را گزیدم و به آرش نگاه کردم. خودش از موهای خیسم فهمیده بود و خندید. -من میرم مثلا سری به امیرپاشا بزنم، امروز زیاد بهش زنگ نزدم شک می کنه. با رضایت سرم را تکان دادم که به سمت خانه ی امیرپاشا رفت و من در را بستم. به سمت پانته آ برگشتم که با لبخند توی راهرو ایستاده بود. وای... یعنی حالا من برای اولین بار میزبان شده بودم؟ من که مهمان داری بلد نبودم. می ترسیدم باز هم گند بزنم. امیدوار بودم همه چیز به خوبی پیش برود، حداقل تا وقتی که خود امیرپاشا بیاید. او اگر پیش خودم می خندید پیش دیگران از من دفاع می کرد. من او را بهتر از هر کس دیگری می شناختم. -بفرما بشین عزیزم. سرش را برگرداند که با دیدن سالن برق را در چشم هایش دیدم. این همه از صبح زحمت کشیده بودم که آخرش این طور شود دیگر. اگر آشپزی ام افتضاح بود در عوض توی دکور و چیزای خوشگل خیلی خوب بودم. -چقدر خوشگل شده این جا. -بشین عزیزم. وارد آشپزخانه شدم. -وای نجلا اینا همه برای امیرپاشاست؟ با خجالت خندیدم و سرم را تکان دادم. لیوان را پر از اب میوه کردم و درون سینی گذاشتم. وارد پذیرایی شدم، پانته آ هنوز مشغول دید زدن اتاق بود. -بیا یه اب میوه بخور خستگیت در بره تا من هم آماده بشم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
عرقے کہ زیر چـادر مے ریزی بانو... سہ جا براے تو نـور مےشود •[درون قـبر، در بـرزخ، در قیـامت]• •|
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 با لبخند به سمتم برگشت. من واقعا نمی فهمیدم کجا این دختر مهربان ایراد داشت که آرش این طور برایش ناز می کرد. هم مهربان و هم خوشگل و هم کدبانو بود، هیچ چیز کم نداشت. لیوان را از درون سینی برداشت و چشمکی زد. -معلومه خیلی تدارک دیدی کلک. سرم را به زیر انداختم. خجالت می کشیدم وقتی این طور همه چیز را به رخم می کشیدند. می خواستم خیال کنم امیرپاشا فقط یک همسایه ی معمولی است که کمکم کرده است و من هم برای جبران می خواهم برایش تولد بگیرم، فقط در حد یک همسایه... فقط در حد یک خیال... -من زود آماده میشم. سرش را تکان داد که وارد اتاق شدم. با سرعت موهایم را سشوار کشیدم و لباسم را پوشیدم. موهایم را بالای سرم دم اسبی بستم و نگاهی به خودم انداختم. باز هم باید آرایش می کردم. دلم می خواست امشب خوشگل ترین دختر دنیا شوم. دلم می خواست امشب یک من باشم و یک او و یک اتاق پر از شمع و گل اما نمی خواستم به همین زودی... نمی خواستم به همین زودی آن پرده ی خیال همسایه بودنش را کنار بزنم. هنوز راه زیادی داشتیم... خط چشم را روی چشم هایم کشیدم. به امیرپاشا فکر کردم که وقتی این صحنه را ببیند چقدر خوش حال می شود. اصلا چه کسی هست که از تولد خودش خوش حال نشود؟ هر کس هم که می گفت برایش مهم نبود فقط ظاهر سازی بود. اصلا امیرپاشا که تا به جال تولدی را تجربه نکرد تا بفهمد دوست دارد یا ندارد. من که خیال نمی کردم خانواده اش هم برایش تولدی گرفته باشند. می دانستم که خانواده اش برایش کابوس بودند، این را از دست های مشت شده ی آن روز فهمیده بودم. تا نام مادرش می آمد نفرت توی چشم هایش می نشست... نفس کلافه ای کشیدم و برای بار دهم خط چشم کشیدم اما باز هم گند زدم. اصلا نمی توانستم متقارن در بیاورم. دیگه داشت اشکم در می آمد. دور چشم هایم تقریبا سیاه شده بود. چرا من هیچ وقت نمی توانستم یک کار را به درستی انجام بدهم؟ با همان حالت زار از اتاق بیرون رفتم. پانته آ مشغول ور رفتن با موبایلش بود. سرش را بلند نکرد و با سرعت انگشت هایش رو صفحه ی گوشی تکان می خورد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|❤️|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ديديدهنوزعشق‌لشڪردارد . . ديديدکھ‌اين‌قافلهـ‌‌رَھ‌‍بردارد :) اۍماندھ‌نھࢪوانـےعھد‌شکن ! اين‌ملڪِ‌علـےمالڪِ‌اشتـردارد✌️🏻♥️' ‌‌‌ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
{💖✨} 💖 وبانو بدان که ✨تو هستی با چادرت 💖پادشاه فرشته ها ✨عصمت الله 💖ریحانه ی خلقت خدا ✨هوای چادرت را 💖زهراگونه داشته باش ✨ ✨ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
•📸❤️• ♡ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮