🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_307
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به سمت اتاقم رفتم که زنگ در به صدا در آمد. نگاهی به ساعت انداختم، حتما ارش و پانته آ بودند. لعنتی... آخه من با این وضع؟
حوله را دور خودم محکم تر کردم و به سمت در رفتم. در را آرام باز کردم و پشت در قائم شدم. فقط کمی از سرم را بیرون بردم.
-سلام.
لبخندی به رویش زدم. می ترسیدم دستم را دراز کنم و کمی از حوله ام باز شود.
-سلام، خیلی خوش اومدید.
دستم را به نشانه ی پایین آوردن تن صدایشان تکان دادم که سرشان را تکان دادند و این بار ارش آرام تر سلام کرد.
-خوش که نفهمید.
-نه، نه.
در را باز کردم که پانته آ وارد خانه شد. امیدوار بودم آرش فعلا وارد خانه نشده. از آخرین باری که جلوی یک پسر با حوله بودم هیچ خاطرات خوبی نداشتم. حتی نمی خواستم سمت آن« خاطرات مسخره برگردم.
لب پایینم را گزیدم و به آرش نگاه کردم. خودش از موهای خیسم فهمیده بود و خندید.
-من میرم مثلا سری به امیرپاشا بزنم، امروز زیاد بهش زنگ نزدم شک می کنه.
با رضایت سرم را تکان دادم که به سمت خانه ی امیرپاشا رفت و من در را بستم. به سمت پانته آ برگشتم که با لبخند توی راهرو ایستاده بود.
وای... یعنی حالا من برای اولین بار میزبان شده بودم؟
من که مهمان داری بلد نبودم. می ترسیدم باز هم گند بزنم. امیدوار بودم همه چیز به خوبی پیش برود، حداقل تا وقتی که خود امیرپاشا بیاید.
او اگر پیش خودم می خندید پیش دیگران از من دفاع می کرد. من او را بهتر از هر کس دیگری می شناختم.
-بفرما بشین عزیزم.
سرش را برگرداند که با دیدن سالن برق را در چشم هایش دیدم. این همه از صبح زحمت کشیده بودم که آخرش این طور شود دیگر.
اگر آشپزی ام افتضاح بود در عوض توی دکور و چیزای خوشگل خیلی خوب بودم.
-چقدر خوشگل شده این جا.
-بشین عزیزم.
وارد آشپزخانه شدم.
-وای نجلا اینا همه برای امیرپاشاست؟
با خجالت خندیدم و سرم را تکان دادم. لیوان را پر از اب میوه کردم و درون سینی گذاشتم. وارد پذیرایی شدم، پانته آ هنوز مشغول دید زدن اتاق بود.
-بیا یه اب میوه بخور خستگیت در بره تا من هم آماده بشم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃