🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_355
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
در را که باز کردم نجلا را با لبخند عمیقی دیدم. لباس های روشنش را پوشیده بود و چتری هایش را که حالا دیگر بلند شده بود را پشت گوشش انداخت.
-بریم؟
سری تکان دادم و دوتایی به سمت آسانسور رفتیم.
-امیرپاشا خیلی ذوق دارم.
-نجلا.
-جانم.
-نمی خوای این چتری هات رو کوتاه کنی.
چند لحظه ای مات ماند. مات ماند، نمی فهمید وقتی حرف از او می زنم یعنی من هم غرق خنده هایت شده ام و ذوق دارم.
موهایش را از پشت گوشش بیرون آورد و جلوی چشم هایش گرفت.
-می خواستم بذارم بزرگ شه، خیال می کردم بهم نمیاد.
اخم هایم را کمی در هم فرو کردم.
-این طوری نگو، همه چیز بهت میاد.
دوباره همان لبخند روی لب هایش نشست و موهایش را ها کرد.
-تو دوست داری؟
سرم را تکان دادم.
-پس فردا کوتاهش می کنم.
در جوابش فقط لبخند زدم. گاهی آدم از ذوق زیادی نمی توانست حرف بزند و من در همان برهه از زمان بودم که نمی توانستم این همه شور را بین کلمات جای بدهم.
از آسانسور بیرون رفتیم و سوار مشین شدیم که به سیامک زنگ زدم. همه آن طرف منتظر نجلا بودند و من ترسم را میان ذوقم پنهان کرده بودم.
ترس از، از دست دادن نجلا و نبودش، ترس از این که تنهایم بگذارد و بماند آن جا.
می دانستم که او هم بی اهمیت نیست نسبت به من اما.... اما تا وقتی که این حس تعلق به کلمات تبدیل نمی شد به نام کسی سند خورد.
جلوی خانه پارک کردم که نجلا به سمت من برگشت.رنگ از رخش پریده بود. ای کاش همیشه همین طور هیجان زده باشد.
-امیرپاشا.
-جان دل.
-چطوری هستن؟ یعنی چه نوع خانواده ای هستن؟ من چطوری باید رفتار کنم؟
-نجلا، آروم باش. مگه قبلا ندیدی این خانواده رو؟
-چرا دیدم ولی... اون موقع فقط چهار سالم بود، چیزی یادم نمی اد.
-همون قدر مهربون هستن، نگران نباش.
-امیرپاشا، استرس دارم.
دستی به گونه هایش کشیدم و آرام نوازشش کردم. صورتش هم یخ شده بود انگاری.
-یه بانوی اریایی، هیچ وقت کم نمیاره، محکم رو به روشون بایست و بگو من شکوفه ی دخترتون هستم.
خندید و من دلم می خواست تا خود صبح برای این خندیدن سور بدهم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
ای آرامش من...)☆
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
°•|📲|•° #استوری 🍃
°•|🌸|•° #مهدوی 🍃
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#سلام_امام_زمانم 💚
ای ڪاش همیشه یاورتــ باشم من
در وقت ظہــور، محضرتــ باشم من
ھر چند که نامه ام سیاهـــ است ولــی
بگـــذار سیاه لشڪرتــــ باشم من
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° #پروفایل 🍃
لبیک یا بنت النبی الله🌸
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
آرامش با قرآن✨
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
💖✨
<<أَنِ اضْرِب بِّعَصَاكَ
الْبَحْرَ فَانفَلَقَ ...>>
(شعرا/۶۳)
باید از نیل بپرسم
چگـونـه دل
شڪافته میشود💔
برآی حجت خدا؟
✾͜͡⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✾͜͡⚘
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_356
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دوباره به آیینه ی جلوی ماشین نگاه کرد و مشغول مرتب کردن شالش شد. موهایش را داخل داد و او خوب می دانست چطور جلوی یک خانواده ی ایرانی ظاهر شود.
با دیدن چهره اش یک مرتبه یاد مادرش افتادم. ای کاش شادی و ذوق دیدارشان با خبر آن تصادف به تلخی تبدیل نمی شد. ای کاش اصلا چیزی نمی پرسیدند.
-نجلا.
-جانم.
نگاهش را از آینه گرفت. چشم های عسلی اش هنوز هم ترسیده بودند.
-منتظر هستند.
-تو اول برو؟
ابروهایم را بالا انداختم.
-من که قرار نیست بیام.
اخم هایش را در هم فرو کرد. دلم می خواست آن لحظه ی دیدارشان باشم تا صدای خنده هایش را ضبط کنم اما نمی توانستم به همین راحتی به جمع خانوادگیشان بروم.
-یعنی چی؟
-یعنی تو برو داخل و من هم همین بیرون منتظرت می....
در را باز کرد و با عصبانیت بیرون رفت. با تعجب به حرکاتش نگاه کردم. این دختر استاد تغییر حالت بود.
چشم هایم همین طور دنبالش حرکت کرد. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد.
دستش را به کمرش زد و با حالت طلبکاری به من خیره شد.
-چرا فکر کردی من بدون تو میرم؟
-خب...
به فرمان خیره شدم و جوابی برای آن نداشتم. می خواستم بگویم می ترسیدم از این که خوشت نیاید اما نگفتم. دلم نمی خواست حرف از ترس بزنم پیش او.
-خب نداره که، پاشو بریم دیر شد.
جیغ جیغش در آن کوچه ی تاریک و خلوت می پیچید. نگاهش کردم. می خواستم در عمق چشم هایش حرف ها را بخوانم. می خواستم بدانم واقعا دوست دارد که دنبالم بیاید یا فقط...
دستم را از روی فرمان کشید و مجبورم کرد تا از روی صندلی بلند شوم.
-بذار سویچ رو بردارم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
گیــرم که باران هم آمــد،
همه چیــز را هم شست !
هـــوا هم عالـی شد . .
فایـده اش بــرای من چیـست ؟!
هــوای دل، گرفتــه ی مشهدست..
آن را چه کنــــم ؟!...
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات