6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
حجایــــــــــ😌
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 😁
نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰
🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿
👨⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189
ضمنا برای کسایی که تا پنجشنبه نوزدهم فروردین پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_361
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-چرا نمیای؟
-شبیه مادر بزرگت هستی، ولی اصلا شبیه پدربزرگت نشدی.
خندیدم. امشب آن قدر سرخوش بودم که می توانستم به ترک دیوار هم بخندم.
-بیا همراهم.
پلک هایش را روی هم فشرد که دستم را برای گرفتن دست هایش دراز کردم.
-نجلا.
دستم بین راه متوقف شد. نگاهش به سمت بقیه برگشت. من هم زیر چشمی به همه یشان نگاه کردم که خیره به ما بودند. دستم را ارام عقب کشیدم.
-پس خودت بیا.
هم قدم با هم به سمت خانه به راه افتادم.
-ایشون همون پسریه که گفته بودی حاج مرتضی؟
-اره خانم.
-سلام، از آشناییتون خوش حالم.
-خوش اومدی پسرم، خوش اومدی.
-می دونید، اگه امیر پاشا نبود من هیچ وقت پیداتون نمی کردم.
با همان لبخند به سمتش برگشتم و آرام لب زدم:
-ممنون.
فقط نگاهم کرد و باز هم آن چال لعنتی که گوشه ی لب هایش دلبری می کرد.
دوباره برگشته بودم به یک جمع گرم. من سال ها در شلوغی بزرگ شده بودم، در محبت و در بگو و بخندهایی که بعد از مرگ مادر و پدر فهمیده بودم مصنوعی بودند اما... همین که بودند برای آن روزهایم خوب بود.
شاید اگر بیشتر از آن در تنهایی فرو می رفتم چیزی از من نمی ماند.
-بریم داخل دختر.
همه به داخل خانه به راه افتادیم. خاطرات مبهمی از گذشته به یادم می آمد. با دقت به گوشه و کنار ها نگاه می کردم. یادم می آمد در این حیاط با دخترها بازی می کردم. یک پسر هم بود که همیشه همراه ما بازی می کرد و انگار نمی خواست برود پیش پسر ها.
با کنجکاوی به چهره ی همه نگاه کردم. هیچ کدامشان جز عزیزجون و حاجی برایم آشنا نبودند. بچه ها که آن قدر قد کشیده بودند که حتم داشتم اگر نامشان را هم بگویند به یاد نمی آورم.
عزیزجون دستم را محکم گرفته بود و نمی خواست من را از خودش جدا کند. من هم دست هایش را محکم می فشردم و با انگشت اشاره ام آرام چروک های روی دستش را نوازش می کردم. مادرم عاشقش بود و پس من هم باید عاشقش باشم.
من را به سمت مبل برد و کنار خودش نشاند. باز هم دستش را دور گردنم حلقه کرد و محکم پیشانی ام را بوسید.
-دخترخاله فکر کنم از این به بعد خودت بشی عزیزدوردونه ی عزیز.
-ای بابا، دختر بذار برسه بعد اون خبیث و حسودی رو نشون بده.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•|📲|•° #کلیپ🍃
°•|🌸|•° #اهل_بیتی🍃
#صلۍالݪہعلیڪیاأباعبدالݪہღ
حرم شد خانهام وقتۍ سلامت ڪردم و دیدم
زیارتهایِ ما حتۍ میانِ خانه میچسبد❤️🌱
#شبجمعهستهوایتنکنممیمیرم🌧
●∞♥️∞●
#عکس_استوری
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#صآحبجآنمღ
اَزْ فِرٰاقَتْ چَشْمْهٰایَمْ غَرْقِ بــٰارٰانْ میٖشَوَدْ
عٰاشِقِ هِجْرٰانْ کِشیٖدِهْ زودْگِرْیــٰانْ میٖشَوَدْ
#شایداینجمعهبیایدشاید🌧
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
✨پیامبر مهربانی(ص)
حیا زیباست
اما برای زنان، زیباتر...🌹
نهج الفصاحه؛578
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_362
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دختر چشم غره ای برای پسرک رفت که جمعیت خنندیدند. نگاه من به همه یشان مانند ناشناسی بود که تازه وارد قوم شده بود.
نمی شناختمشان اما برایم غریبه نبودند، انگار پیششان حس راحتی می کردم، انگار سال ها با آن ها زندگی می کردم و همین جا بودم.
-خب نجلا جون، از آمریکا چه خبر؟
-برنمی گردی باز که؟
-نه بابا، یه درصد فکر کن عزیز بذاره برگردن.
-راستی چرا دیگه خبری ازتون نشد؟
-خب شاید نمی خواستن ما رو ببینن.
-اگه نمی خواستند که...
-بچه ها.
همه ی نگاه ها به سمت حاجی برگشت. عینکش را از چشم هایش در آورد و همین طور که مشغول ماساژ دادن چشم هایش شده بود با ان صدای مقتدر اما مهربان گفت:
-چه خبرتونه؟ گیج کردین بنده خدا رو.
و دوباره عینکش را روی چشم هایش مرتب کرد. نگاه پر از محبتی به او انداختم. واقعا هم نمی توانستم بین این همه آدمی که نمی شناختمشان جواب سوال های جور واجورشان را بدهم.
-خب اول خودمون رو معرفی کنیم.
-صبر کنید من معرفی می کنم.
پسری از جایش بلند شد. شیطنت از سر و رویش می بارید.
-من سیامکم، پسر کوچک این خاندان، البته... پسر اولی ام.
جمعیت برای لحن بامزه اش خندیدند و من نگاهم به سمت امیرپاشا کشیده شد.
_امیرپاشا_
آرش می گفت اگر می خواهی بفهمی کسی عاشقت هست یا نه ببین وقتی می خندی به کجا نگاه می کند، اگر خیره ی خنده هایت شد یعنی کار تمام است و واقعا کار این دل هایمان تمام شده بود؟
سیامک مشغول معرفی همه شد و من مجذوب خنده های مستانه ی نجلا.
این نجلا کجا و ان نجلایی که ان روز توی فرودگاه دیده بودم کجا؟ این همه انرژِی و تازگی کجا و آن همه بی حالی و دل مردگی کجا؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_363
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
تنهایی از آدم جان می گرفت و چقدر خوب بود که تا نجلا جان نداده بود توانستم او را به اولین خواسته اش برسانم.
-خب، اینم که توی آغوشش عزیزجونه، خیلی هم دلش برات تنگ بوده، شاید باورت نشه ولی چند باری من بدبخت رفتم امریکا دنبالت.
-چرا دروغ میگی پسر؟ خودت می خواستی بری برای دور دور.
-ای بابا، حالا مهم اینه که دنبال عمه هم رفتم.
دوباره نام مادر نجلا آمده بود و قلب من آشوب شد، ای کاش از آن ها نمی پرسیدند، حداقل امشب که این قدر حال دخترکم خوب است حرفی از آن نمی زدند.
-خب این هم آقاجون ما، حاج مرتضی بزرگ هستند.
-یه سوال... تو همون پسری هستی که همیشه می اومدی با ما دختر ها بازی می کردی؟
با صدای ضعیف و پر حیای نجلا جمعیت ترکید از خنده. سیامک از خجالت سرش را پایین انداخت و پشت گردنش را خاراند.
-با اجازه ات دختر عمه.
-الان هم با پسرها زیاد حال نمی کنه، میره پیش...
سیامک لبش را گزید و با حرص به دختری که کنارش نشسته بود خیره شد که دخترک هم خندید و ساکت شد. نگاه زیر چشمی هردویشان که به حاج مرتضی افتاد تازه متوجه ی این مرد شدم.
خانه باید حتما بزرگی مانند او داشته باشد تا صدای خنده ها این طور در خانه بپیچد. بزرگی که هم ترس از او بود و هم محبت او در تک تک سلول های بدن ها پیدا کند.
-خب ایشون هم عمه فرزانه هستند، این هم دخترش و....
دو تا خاله و یک دایی. دایی اش به شدت مانند حاح مرتضی بود و خاله هایش شبیه مادربزرگش. دختر و پسرهایی زیادی بودند اما هیچ کدامشان به زیبایی نجلا نبودند، او با همه فرق داشت.
همه با هم حرف می زدند و من این وسط غریبه ای بیش نبودم. دلم نمی خواست بیایم در این جمع خانوادگیشان اما نجلا از من خواسته بود و مگر می توانستم به این دختر نه بگویم.
نگاهی به میز کنار دستم کردم. کتاب شعری باز بود. چند وقتی بود که شعر ایرانی نخوانده بودم؟
هر بار که میبینمت عاشق ترم از قبل
با چشمکی از دیده به دامن برسانم
زیبایی تو ساحر و مسحور ، دلِ من
گر نوبتی ام شد تو به نوبت بنشانم
لبخند تو را بر همه عالم نفروشم
ای آنکه ز تو هستی و عمر است و توانم ..
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃