【💛】
•
ڪلامنورانۍ
•🌱• #عکس_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_426
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
این طور بیشتر روی تصمیمم می ایستادم و یقین پیدا می کردم که می خواهم حتما این کار را انجام بدهم.
من تمامش می کردم. قبل از این که ذره ای از این محبت بینمان از بین برود او را به نام خودم می زدم.
-حالا من یه سوال بپرسم؟
سرم را تکان دادم و خیره ی صحرای چشم هایش شدم.
-خب... چی ممکنه باعث بشه که دست هام رو ول کنی.
نمی خواستم همین طور جواب بدهم.
می خواستم این بار با قلب و مغزم زبان باز کنم.
من آدم پیروی از قلبم نبود، من باید تمام ذهنم را هم پر از نجلا می کردم.
به میز خیره شدم اما هر چه گشتم راهی پیدا نکردم که بتواند من را از این همه عشق دور کند.
من هیچ وقت این حجم از احساسات را تجربه نکرده بودم، من تا به حال این قدر به یکی وابسته نبودم، من هیچ وقت با هیچ آدمی این لحظات را نداشتم.
-شاید... قطع شدن نفسام.
لبخندی زد و دوباره مشغول خوردنش شد. او گفت و من گفتم.
او خندید و من خندیدم. او خیره شد و من خیره شدم، او دلبری کرد و من... من هم ناز هایش را خریدم که بد جور هم ارزشمند بود.
آن شام بهترین شام تمام عمرم بود.
من که چیزی از طعم آن شام نفهمیده بودم. تمامش پر شده بود از صدای خنده های آن دختر و از حرف ها و بچه بازی هایش.
-امیرپاشا.
سرم را بلند کردم.
قیافه اش را جمع کرده بود و مشغول بازی با تکه های سیب زمینی اش شد.
گمان نمی کردم باز هم قصد شوخی داشته باشد. لب هایش را آویزان کرد و سرش را بلند کرد.
-میگم، حاج مرتضی زنگ زد.
چنگال را درون بشقاب رها کردم و همین طور خیره نگاهش کردم.
ابروهایم بی اختیار در هم فرو رفته بود. مگر می شود حرف از ناراحتی عشق آرییایی ام شود و من آرام بگیرم؟
-خب؟
-گفت... خب گفت... گفت برم اون جا.
-خب چرا نمیری؟
-برای همیشه.
لبخندی روی لب هایم نشست. من هم که همین را می خواستم.
با چشم های گردش سریع لبخندم را جمع کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_427
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
حاج مرتضی همان مردی بود که می شد بهش اعتماد کرد. آن مرد بدجور به قلبم نشسته بود.
خیال می کردم از جنس مرد واقعی بود، مردی که این روزها کمیاب شده بود، حداقل سر راه من قرار نمی گرفت.
مردی که نگفته حرفم را عملی کرده بود.
-من فکر می کردم از دوریم ناراحت می شی.
دلخور نگاهم کرد و سرش را دوباره پایین انداخت.
تکه ای از کباب را در دهانش فرو برد، جوید طوری آن را قورت داد که انگار سنگی در گلویش بالا و پایین می شد.
مگر می شد از رفتن این دختر ناراحت نشوم؟
مگر می شود دوری اش را تاب بیاورم؟
هرگز!
ولی برای چند روزی مجبور بودم. برای چند روزی که او را برای خودم می کردم.
دوباره تکیه از کباب را به سمت دهانش برد که دستم را روی دستش گذاشتم و ارام دستش را پایین آوردم.
-با بغض غذا نخور.
-بغض ندارم که.
نگاهش کردم. اگر من این دختر دلنازک را نشناسم که دیگر نمی شد نامم را گذاشت عاشق.
دستش را روی میز گذاشتم و آرام با انگشت دستم روی دستش کشیدم.
-نجلا، فکر کردی من از دوریت ناراحت نشدم؟
-پس چرا خندیدی؟
-چون گفتی برای همیشه، انگار یادت رفته خونه ی تو برای همیشه این جاست.
و اشاره ای به قلبم کردم. به همین راحتی دلخور می شد و به همین راحتی هم آشتی می کرد.
به سادگی لبخندی بغض می کرد و به سادگی کلمه ای می خندید.
او خوب بلد بود که به دلخوشی های کوچک هم دل ببند اما یاد نگرفته بود که به همین راحتی خودش را درگیر غم نکند.
-میگی چی کار کنم حالا؟
-دلت چی میگه؟
-دلم میگه ای کاش خونه ات پیش خونه ی اون ها بود.
-می دونستی اگه بری دلم برات تنگ می شه؟
-این حرفت یعنی برم.
دستم را از روی دستش گرفتم. گفتن این کلمه به همین راحتی هایی که او هم می گفت نبود. وقتی می گفتم او برود یعنی جانم برود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
【🕊】
-
آقامونـــــھ😌
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🕊】⇉ #عکس_استورۍ
【🕊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسین_حریری
حسین آنقدر عاشق ابیعبدالله (علیه السلام) بود که سالی دو یا سه بار کربلا می رفت. خوش قلب و مهربان بود و همیشه سعی می کرد نمازش را اول وقت بخواند،
اما مهمترین خصوصیات اخلاقی او که زبانزد همه بود...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
●➼┅═❧═┅┅───┄
#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو
پهنای جهان میگیرد
جسم بی جان زمین
از تو توان میگیرد
سالها قلب من
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیاید
ضربان میگیرد
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【❤️】
-
-
عاشقـــــانھترینآیـــــھ✨
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【❤️】⇉ #ڪلیپ
【❤️】⇉ #دلبرانه
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌸】
-
ڪلامامامصادق(ع)
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌸】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌸】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_428
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به صندلی راحت تکیه دادم و فقط نگاهش کردم.
وقتی حرف از دوری می زدم یعنی حرف از دوری روح از بدنم می زدم و همین برای جان دادنم کافی بود.
اما من به روز های بعدی فکر می کردم که نیاز داشتم او خانه ی حاج مرتضی بماند.
-یعنی چند روزی برو، یکم هم پیش اون ها بمون و زود برگرد پیش من.
-اگه نذارن بیام چی؟
-اگه خودت هم بخوای بمونی نمیزارم من.
خندید. ریز و با حیا، با آن سر به زیر انداخته و موهایی که جلوی صورتش تکان می خوردند.
دیگر تا پایان شام نه او حرف مهمی زد و نه من خواستم آن حرف را بزنم.
ساعتم را از دور مچم بستم که حضورش را در چهارچوب در احساس کردم.
--مطمئنی؟
-شک داری؟
-اهل ریسک زیاد هستی ولی... توی این زمینه امیدوارم ریسک نکنی.
ریسک؟
ریسک نرفتنم بود. آن هم زمانی که دو روز از ندیدن نجلا گذشته بود و چشم هایم برای دیدنش دو دو می زد.
دلتنگی از او سخت ترین کار دنیا برای من بود و نمی گذاشتم شانه هایم زیر بار این سختی خم شود. به قول شاملو:
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
نام کوچکی : تا به جانش می خواندی
تا به مهر آوازش می دادی
همچو مرگ
که نام کوچک زندگی ست…
به سمت در اتاق رفتم. دو روز دوری و ندیدنش کافی بود تا بیشتر به من اثبات شود که جز وصال راهی ندارم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم. به زمین چشم دوخته بود. این روزها کمتر از هر زمان دیگری حرف می زدیم.
انگار تازه به خودش آمده بود و به زشتی کارش پی برده بود.
-یاد گرفتم فقط به قلب خودم نگاه نکنم، نگران نباش.
-به من تیکه انداختی.
دستم را از روی شانه اش برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
-اهل تیکه نیستم.
-می دونم.
موبایلم را از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم.
-امیرپاشا.
سر جایم ایستادم. عادت نداشتم به صدای بی روح این روز هایش.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃