eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 فقط با غضب نگاهش کردم. آن قدری ترسو بود که الان هر چه می گفتم بهونه ای می آورد. حتی آن قدر مرد نبود که بخواهد پای کارش بماند و گناهش را به گردن بگیرد. فقط می خواست از زیر صورت مسئله در برود. همان بهتر که عقد او با پانته آ خوانده نشد. آن دختر مهربان به این پسر بی عرضه نمی خورد. -چرا این طوری نگام می کنی. -چطوری؟ -یه جوری که از خودم بدم میاد. ابروهام رو بالا انداختم و با تمسخر گفتم: -جه عحب، پس تو هم یه چیز هایی می فهمی. -ای بابا امیر پاشا. موبایلش را از روی میز برداشتم و به سمتش پرت کردم. -بگیر. -چی کار کنم. -بگیر زنگ بزن به پانته آ. چشم هایش گرد شد. دیگر نباید این پسر را به حال خودش می گذاشتم. هم زندگی خودش را به گند می کشید و هم زندگی دیگری. من در زندگی ام راه های اشتباه زیاد رفته بودم اما همیشه سعی کردم این اشتباهم گریبان دیگری را نگیرد، همیشه صدمه هایش برای خودم بود. اما این پسر حتی حاضر نبود پای اشتباهی که تاوان داده بود هم بایستد. -برای چی؟ -باهاش حرف بزنی. -که چی بشه. -که ببینی تو چه حالیه، که ببینی باید برای جبران چی کار کنی. موبایل را با عصبانیت روی میز پرت کرد و راحت به مبل تکیه داد. -من این کار رو نمی کنم. -چرا اون وقت؟ -بابا، بعد از این ماجرا کلی اومدن باهام حرف زدن، من گفتم نه بعد یک مرتبه به دختره زنگ بزنم. -من نگفتم به دختره زنگ بزن بگو بیاد سر سفره عقد، به هر حال فامیل که هستین، بگیر بهش زنگ بزن ببین حالش چطوره. -عمرا. این دفعه دیگه مراعاتش را نکردم و عصبی فریاد زدم: -ارش زنگ می زنی یا نه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】 • کلام شھیدابراھیم‌همتـــــ✨ • ‌•🌱• •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】 • شب‌جمعه دلتنگـــــ‌حرم شدم😔 • ‌•🌱• •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 ترسیده تکیه اش را از روی مبل برداشت. چشم هایش گرد شده بود. خونم را به جوش می آورد. هر چه سعی می کردم با آرامش با او حرف بزنم انگار نمی فهمید. با ابرو اشاره ای به موبایل کردم. -بابا پس غرورم... -ساکت شو، میشه تو دیگه برای من حرف از غرور و مردونگی نزنی. نفس کلافه ای کشید و موبایل را برداشت. دستی به صورتم کشیدم تا آرام شوم. این آتش من باز هم نیاز به سرمای وجود نجلا داشت. باز هم باید او می امد و ارامم می کرد. این ادم های شهر که ارام کردن من را بلد نبودن. او فقط رگ خواب من را داشت. خوب هم داشت! -امیرپاشا. سرم رو بلند کردم و با همون چشم هایی که یقین داشتم به خون نشسته است فقط نگاهش کردم. -میگم میشه حالا همین یک بار رو بیخیال سازمان حمایت از زنان بشی؟ فقط نگاهش کردم. این پسر نه زبان حالی اش می شد و نه فریاد و نه نگاه، این فقط می خواس کار را خراب کند. آن قدری از دستش عصبی بودم که تمام صفات بد را به او نسبت می دادم. هر چند که تمام آن ها حقش بود. بدون حرفی شماره را گرفت. مویابل را روی میز گذاشت و بلنگویش را فعال کرد. -علاقه ای به شنیدن حرف هاتون ندارم. -می خوام... .و بوق های ممتدد که در خانه پیچید. حق هم داشت که قطع کند. کدام دختری حاضر بود جواب تماس مردی که آن طور جلوی آن همه آدم گفته بود نمی خواهدش را بدهد؟ -بفرما، حالا بگو تقصیر منه. از جایم بلند شدم و قاطع گفتم. -تقصیر توعه که نمی تونی یه کار رو درست انجام بدی. -خب چی کار باید می کردم. -می رفتی با خودش حرف می زدی، حداقل ابروش نمی رفت، یا دلش این قدر نمی شکست. به نظر که دختر فهمیده ای می اومد. و همین طور که می رفتم زیر لب اضافه کردم: -برعکس تو. تا شب کمی خودم را با آن کتاب شعر مشغول کردم و کمی کنار آرش نشستم تا بالاخره ساعت هفت شد. آن قدری برای آن ساعت لحظه شماری کرده بودم که برایم اندازه ی قرنی گذشته بود. به هر حال قرار بود باز هم به دیدن نجلا بروم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلام دوستان گلم ببخشید چند شبه پارت نداریم مشکلی برام پیش اومده سعی میکنم از فردا شب پارت هر شب داشته باشیم. خیلی دوستتون دارم❤️😘
【💛】 • اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج✨ ‌•🌱• •🌱• ✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---‌‌------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 قرار بود باز هم با آن چشم های معصوم صحرایی اش من را دیوانه کند. امشب می خواستیم بدون دغدغه، بدون تظاهر کنار هم بمانیم. امشب اولین شام عاشقانه ی من و او بود. اولین شامی که او کنارم قدم می زد به عنوان عشقم و من به تمام جهان فخر می فروختم. مگر داشتیم دختری بهتر از او؟ لبه ی کتم را درست کردم. آخرین باری که این طور جلوی آینه به خودم رسیده بودم روزی بود که می خواستم برای قرار داد آن شرکت بروم. برای راه اندازی اش خیلی تلاش کردیم. هم من و هم آرش. اما حالا که فکر می کردم به نظرم می ارزید. دیدن نجلا به همه چیز می ارزید، به تمام زحمت های چند ساله ام. ساعتم را بستم و از اتاق بیرون رفتم. از صبح زل زده بود به تلویزیون. واقعا نمی فهمیدم در این فیلم ها چه می فهمید. حداقل چیزی هم یاد نمی گرفت کمی امیدوار شوم. -من دارم میرم. سرش را تکان داد. آن قدر غرق تلویزیون بود که به گمانم اصلا نشنیده بود چی گفتم. سری از تاسف تکان دادم و از خانه بیرون رفتم. امیدوار بودم حالا که پانته آ از سر راهش رفته بود مانند آمریکا دنبال دختر ها نرود و هر روز با یکی دوست نشود. اون راحت می توانست دختری را عاشق خودش کند، دختر هایی که آمریکا انتخاب می کرد همیشه با جدایی کنار می آمدند، امیدوار بودم اگه باز هم می خواد دوست دختری بگیرد، یک دختر احساسی و دلنازک را انتخاب نکند. در را باز کردم که همان لحظه صدای باز شدن در خانه ی کناری آمد. هم زمان از خانه بیرون آمدیم و خندیدیم. انگار زمان هم قصد داشت ما را عاشق تر بکند. -سلام استاد. -سلام بانوی اریایی من. ساده لباس پوشیده بود. هیمن طور که من دوست داشتم. چشم های معصوم صحرایی اش به این سادگی و بی آرایش بودن بیشتر می آمد. من او را این طور ساده دوست داشتم، این طور که تظاهر به هیچ چیز نمی کرد و فقط خودش بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -خوش تیپ کردی، اون وقت به من میگی آرایش نکن. -طلا رو که تو ویترین میزارن واکس نمی زنن، ولی آدمی که میره طلا می خره خوش تیپ می کنه. ریز خندید و سرش را پایین انداخت. -بریم؟ سرش را تکان داد و دوتایی به سمت اسانسور رفتیم. -توی دانشگاه هم برای دانشجوهات این طوری مثال می زدی؟ -تقریبا. سوار آسانسور شدم و دوتایی به سمت رستورانی رفتیم. هیچ کداممان جایی را نمی شناختیم که خوب باشد. درون نقشه رفتیم و اولین رستورانی که به دیدمان آمد را در نظر گرفتیم. به قول نجلا ما قرار بود کل رستوران های این شهر را فتح کنیم. او حرف می زد توی ماشین اما من به فکری که از ظهر در ذهنم جولان می داد فکر می کردم. من نمی توانستم بیشتر از این صبر کنم. می ترسیدم از رفتن نجلا. باید او را تماما برای خودم می کردم. هر چی هم می گشتم دلیلی برای عقب انداختن این امر نبود. هم من نجلا را خوب می شناختم و هم او من را، هم عشق بود و هم تمام شرایط لازم. چیزی نبود که مانع ما شود. سر میز نشستیم. با آن دست های کوچک و ظریفش چنگال را گرفته بود و سالاد می خورد. -نجلا. تکه ای از گوجه را در دهانش فرو کرد. -هوم. نمی دانستم چطور بگویم. نمی خواستم الان همه چیز را بگویم. فکر های خوبی در ذهنم جولان می داد. -میگم، اگه یه روزی، یه مردی... خوش تیپ تر از من، خوش هیکل تر، خوش اخلاق تر، مهربون تر، پولدار تر بیاد، می ری؟ چنگال را درون بشقابش رها کرد. لب هایش را با زبان تر کرد. چانه اش را به دست هایش تکیه داد و همین طور نگاهم کرد. فقط نگاهم کرد و من از چشم هایش جوابش را گرفته بودم. -امیر پاشا. -جانم. -این پسری که گفتی خود تویی، فقط از دید من نه خودت. خندیدم. این طور که می گفت دلم آرام می گرفت. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄