🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_422
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
فقط با غضب نگاهش کردم. آن قدری ترسو بود که الان هر چه می گفتم بهونه ای می آورد.
حتی آن قدر مرد نبود که بخواهد پای کارش بماند و گناهش را به گردن بگیرد. فقط می خواست از زیر صورت مسئله در برود.
همان بهتر که عقد او با پانته آ خوانده نشد. آن دختر مهربان به این پسر بی عرضه نمی خورد.
-چرا این طوری نگام می کنی.
-چطوری؟
-یه جوری که از خودم بدم میاد.
ابروهام رو بالا انداختم و با تمسخر گفتم:
-جه عحب، پس تو هم یه چیز هایی می فهمی.
-ای بابا امیر پاشا.
موبایلش را از روی میز برداشتم و به سمتش پرت کردم.
-بگیر.
-چی کار کنم.
-بگیر زنگ بزن به پانته آ.
چشم هایش گرد شد. دیگر نباید این پسر را به حال خودش می گذاشتم. هم زندگی خودش را به گند می کشید و هم زندگی دیگری.
من در زندگی ام راه های اشتباه زیاد رفته بودم اما همیشه سعی کردم این اشتباهم گریبان دیگری را نگیرد، همیشه صدمه هایش برای خودم بود.
اما این پسر حتی حاضر نبود پای اشتباهی که تاوان داده بود هم بایستد.
-برای چی؟
-باهاش حرف بزنی.
-که چی بشه.
-که ببینی تو چه حالیه، که ببینی باید برای جبران چی کار کنی.
موبایل را با عصبانیت روی میز پرت کرد و راحت به مبل تکیه داد.
-من این کار رو نمی کنم.
-چرا اون وقت؟
-بابا، بعد از این ماجرا کلی اومدن باهام حرف زدن، من گفتم نه بعد یک مرتبه به دختره زنگ بزنم.
-من نگفتم به دختره زنگ بزن بگو بیاد سر سفره عقد، به هر حال فامیل که هستین، بگیر بهش زنگ بزن ببین حالش چطوره.
-عمرا.
این دفعه دیگه مراعاتش را نکردم و عصبی فریاد زدم:
-ارش زنگ می زنی یا نه.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃