eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 موهایم را داخل شال فرو بردم و کمی از خرس فاصله گرفتم. دلم نمی خواست باز هم بیاید داخل و فلسفه بچیند و بخندد. -بفرما. در باز شد و سیامک با همان قیافه ی خندانش وارد اتاق شد. -سلام. -سلام، کی اومدی. -اصلا نرفتم که. ابروهام رو بالا انداختم. دوباره رفت سمت کمدم و نگاهی به عکس های امریکام انداخت. هر بار این قدر در آن ها خیره می شد که گمان می کردم وارد عکس شده است. -مگه دایی این ها دیشب نرفتن. -چرا باباشون رفته بودن، اما من موندم. به قول اقاجون من رو حالا حالا ها نمی تونن از این خونه بیرون کنند. کلافه از جایم بلند شدم. این طور که به عکس هام خیره می شد گمان می کردم نقصی در من یا ایرادی هست که همین طور دارد نگاه می کند. به سمت کمد رفتم و هر چهار تا عکس را از روی آن برداشتم و همان طور خوابیده روی میز گذاشتم. -وا، چی کار می کنی؟ -چرا این قدر زل می زنی به این ها. باز دستش به سمت عکس ها رفت و آن را برداشت. عکس را به سمت من گرفت و به چرخ و فلک پشت سرم اشاره ای کرد. -میگم کنار کارخونه، یه زمین خالی خیلی خیلی بزرگی هست، جون میده که یکی از این شهربازی ها داخلش بزنی. ابروهام رو بالا انداختم. -حتما اون رو هم می خوای تو بزنی! بادی به غبغه داد و سرش را تکان داد. خندیدم. این پسر دیوانه بود. عکس را از دستش بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم دوباره. -تو اگه پول داشتی می رفتی یه کادو برای خواهرت بخری این قدر کاسه ی چه کنم چه کنم دستت نگیری. -ای بابا، برای اون که مشکل پول ندارم، سلیقه اش داغونه. دوباره به سمت تخت رفتم و روی آن نشستم. راست می گفت، سمانه زیادی سخت پسند بود. هر چیزی را انتخاب نمی کرد. حتی کادوهایی که شوهرش می گرفت را هم قبول نداشت، چه برسد به کادوی سیامکی که حتما شبیه خودش هست. -اصلا کادو گرفتن برای این بشر غلط محضه. -ولی نگیری ناراحت میشه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -می دونم. همین طور به عکس خیره شد. به گمانم ده تا شعبه ی دیگر از آن شهر بازی را هم افتتاح کرده بود. باز هم بی هوا خندیدم. اگر امیرپاشا قصد چنین کاری را می کرد باورش می کردم و مطمئن بودم که می تواند اما آخه سیامک؟ عکس را روی میز انداخت و یک مرتبه ضربه ای به پیشانی اش زد. -آخ. چشم هایم را کنجکاو کردم و همین طور نگاهش کردم. -اصلا یادم رفت برای چی اومدم. به خنگ بازی هایش خندیدم. آن قدری این پسر بی حواس و دست و پاچلفتی بود که هیچ کس در این خانه کاری را به او نمی سپرد. اگر می سپرد آخرش می شد مثل الان. -عزیزجون گفته بود صدات کنم بری پایین. -خسته نباشی. چشن غره ای برایش رفتم و از جایم بلند شدم. عزیزجون خیلی مهربان بود، دقیقا همان طور که مادر گفته بود و از همه بهتر که من را یاد مادر می انداخت. هر بار که نزدیکش می شدم بوی مادر را احساس می کردم. انگار خود او بود که در آغوش می گیرم. -کجا هستن؟ -توی اشپزخونه. سری تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم. هیچ وقت این خانه خلوت نبود. تازه خانم بزرگ بود می گفت آخر هفته ها هم دقیقا مانند آن شب همه دور هم جمع می شوند و باز این خانه شلوغ تر از همیشه می شود. خیلی این طور خوب بود، دلم در آن تنهایی پوسیده بود. پوسیده بود؟ با یاد آوری امیرپاشا لبخندی روی لب هایم نشسته بود. او که بود هیچ چیز برای من پوسیده نبود. کنار او بودم که اصلا تنهایی را احساس نمی کردم. اما این جا و در میان شلوغی هم نبودش را حس می کردم. وارد آشپزخانه شدم. عزیزجان دستش را درون کاسه ی خمیری فرو کرده بود و شبنم هم همین طور نگاهش می کرد. -خب عزیزجون دستت درد می گیره، بده به من دیگه. -نه مادر، دست شما جوون ها قوت نداره. من آرام خندیدم که متوجه ی حضور من شدند. اما شبنم دلخور عزیز را صدا زد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
مداحی_آنلاین_چرا_امام_زمان_ظهور_نمیکند_استاد_انصاریان.mp3
1.19M
♨️چرا امام زمان(عج) ظهور نمیکند 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 جلو رفتم. یکی از صندلی ها را عقب کشیدم و روی آن نشستم. -چی کار می کنی عزیزجون؟ -شیرینی درست می کنم عزیزجون. -وای نجلا نمی دونی شیرینی هاش چقدر خوش مزه ست نجلا. و چشم های شبنم برق زد. این قدری این مدت از دست پخت عزیزجان تعریف می کردند که دلم برای خوردن هر نوع غذایش تنگ بود. نگاهی به دست عزیزجان کردم. -عزیزجون. -جونم. -نمی خوای دستورش رو به ما هم یاد بدی؟ شبنم لب هایش را آویزان کرد. -نجلا، حتی اگه دستور هم بلد باشی نمی تونی به این خوش مزگی درست کنی. -چرا عزیزجون، تمرین کنید میشه. چند لحظه ای به سکوت گشت و عزیزجان همین طور آن خمیر را ورز داد. ای کاش می شد من هم یک روزی برای امیرپاشا شیرینی درست کنم. نه نه... من آشپزی های دونفره یمان را بیشتر دوست دارم. یاد آن سوپ افتادم. کمی شور شده بود اما به نظر من همان شور شدنش هم حسابی به دل می نشست. -چرا پکری نجلا جون. -هیچی. دلتنگ بودم. دلتنگ آشپزی های دو نفره ی خودم و امیرپاشا. اصلا دلتنگ خودش. دوروز بود ندیده بودمش و تمام ارتباطمان به مکالمه های یک دقیقه ای ختم می شد. می ترسیدم از تنها گذاشتن. می ترسیدم چشمش به سمت دختر دیگری بیفتد و من را از یاد ببرد. -شاید دلش می خواد برگرده خونه ی خودش. با حرف شبنم عزیزجان دست هایش از حرکت ایستاد. سوالی به سمت من برگشت و از بالای آن عینکش نگاهی به من انداخت. -اره مامان؟ دستپاچه سرم را تکان دادم. -نه نه عزیزجون. عزیزجان با همان اخم های ظریفی که در هم می کرد به سمت شبنم برگشت. -چرا دخترم رو اذیت می کنی. شبنم خندید و چیزی نگفت. اما نگاهش به من پر از معنا بود. نمی خواستم چیزی زیادی از امیرپاشا به ان ها بگویم. دوست نداشتم از اینده ای بگویم که با امیرپاشا در ذهنم ساخته بودم. یک بار تجربه ی تلخی از گفتن رویاهایم داشتم، نمی خواستم دوباره آن تجربه ها را به یاد بیاورم. -میگم دخترم. -جانم عزیز. -این پسره سمانه خانم، اسمش چی بود؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 ابروهایم را بالا انداختم. سمانه؟ عزیزجان که سکوت و تعجبم را دید دستش از حرکت ایستاد و به من نگاه کرد. -من سمانه... -منظورتون امیرپاشاست. با حرف شبنم عزیزجان لبخندی زد و سرش را تکان داد. آخ، چرا فراموش کرده بودم نام مادر امیرپاشا سمانه بود. چند باری میان حرف های امیرعلی اسمش را شنیده بودم. اما هر وقت که اسمش می آمد امیرپاشا حالش خراب می شد، من هم می خواستم فراموش کنم هر چیزی را که باعث حال خرابی امیرپاشا می شد. -این پسره چی کارست، پسر خوبیه؟ لبم را به دندان گزیدم و سرم را تکان دادم. مگر می شد امیر پاشا بد باشد؟ مگر می شد او آن همه خوبی را مخفی کند؟ ای کاش ان ها امیرپاشا را می دیدند. نه نه... نباید آدم ها با امیرپاشا آشنا می شدند. دوست نداشتم نگاهشان میخ چال گونه اش شود و اخلاقش مجذوبشان کنند. امیرپاشا فقط برای خودم بود و من می خواستم حسود ترین دختر این شهر شوم. -نمی دونی خواهرش چی شد؟ -نه، باهام حرف نزد. -بیچاره ها بعد از اون اتیش سوزی حتما خیلی در به در شدند. لبخندی زدم. و با اطمینان و آرامش گفتم: -ولی امیرپاشا خوب بلده روی پای خودش بایسته. مطمئنم که نذاشت زیاد خواهرش سختی بکشه، اون بلده چطور قشنگ بلند بشه. وقتی بعد از آن قتلی گه در آمریکا انجام داده بود بدون ترس در این شهر راه می رفت پس یقین داشتم بعد از آن اتفاق هم زود توانست خودش را جمع و جور کند. من امیرپاشایم را خوب می شناختم، او مرد شکست نبود. شاید فرار می کرد از گذشته ای که وصل وجودش بود اما هیچ وقت شکست نمی خورد. عزیزجان اشاره ای به شبنم کرد که شبنم سینی را کنار دست عزیزجان گذاشت. عزیز مقدار کمی از خمیر را گرفت و آن را میان دست هایش گرد کرد. -آخه اون موقع امیرپاشا بچه بود، فکر کنم شونزده هفده ساله بود که این اتفاق افتاد. ولی خواهرش بزرگ تر بود. سری تکان دادم و چیزی نگفتم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
【😍】 - ماراڪنیززینب‌صداڪنید. - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【😍】⇉ 【😍】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
وصیت من همان جمله حاج همت است با خدای خود پیمان بسته‌ام تاآخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست ازاین انقلاب‌الهی یک یک آن آرام و قرار نگیرد. شادی روح پاک همه شهدا
آرزویم همه این است که در خیمه‌ی تو بنگــرم از کرمت بنده ی خدمتکارم