eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 چند دقیقه ای گذشت تا جرئت کردم سرم را بلند کنم. نگاه شبنم همین طور به من دوخته بود اما عزیزجان مشغول چیدن آن خمیرهای گرد درون سینی شده بود. -عزیزجون از فامیلاش کسی رو داره؟ -فکر نکنم. -تنها زندگی می کنه؟ -می دونید عزیزجون. امیرپاشا خیلی کم خودش رو نزدیک آدم ها می کنه اما همیشه آماده ی کمک به اون هاست. از اون هاست که تنهاست ولی خیلی مهربونه. اگه اون نبود که من هیچ وقت شما رو پیدا نمی کردم. خودم هم حس می کردم وقتی از او حرف می زنم انگار در ابر ها سیر می کنم. -خدا خیرش بده مامان.حیفه چنین پسری همین طور مجرد بمونه. با خنده در ادامه ی حرف عزیزجان گفتم: -خب یکم هم سخت پسنده. -ئ البته هر دختری هم لیاقت چنین پسری رو نداره. شبنم با نگاه شیطنت آمیزش چشمکی زد و خندید. -ای کاش بهش زنگ بزنی و امشب دعوتش کنی. از اون شبی که اون طور رفته ته دلم یه طوریه عزیزجون. همش عذاب وجدان دارم. دعوت امیرپاشا؟ یعنی می آمد و باز هم کنار هم می نشستیم؟ آن دفعه که نتوانستیم دو نفره طعم غذای خوشمزه ی عزیزجان را مزه کنیم. یعنی این بار می توانستیم. از ذوق لبخند دندان نمایی زدم و با هیجان لب هایم را باز کردم که... -کی رو دعوت می کنی خانم. حاج مرتضی وارد آشپزخانه شد. به احترامش از جایم بلند شدم که اشاره ای کرد. -بشین دخترم. -سلام حاجی، چه بی خبر این وقت روز اومدی. -کار ها رو امروز زود رسیدم گفتم ناهار پیش شما باشم. اگه ایرادی نداشته باشه. -اختیار دارین آقاجون. بشینید براتون چایی بیارم. شبنم صندلی را برای حاج مرتضی عقب کشید و خودش به سمت سماور رفت. دلم می خواست مثل بچگی هایم روی پاهایش بشینم. آن زمانی که بچه های دیگر من را اذیت می کردند خودم را روی پای حاجی می گاشتم. انگار از آن جا به همه فخر می فروختم و مطئمن بودم که نمی توانند چیزی به من بگویند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|❤️|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 انگار روی آن پاهایش پادشاهی می کردم. نگاهم کرد و انگار پشت نگاه هایش لبخند عمیقی نشسته بود. -خوش می گذره دخترم. سرم را با هیجان تکان دادم. اما ته دلم اضافه کردم ای کاش امیرپاشا هم باشد، با او بیشتر خوش می گذرد. -الحمدالله. شبنم چای را جلوی حاجی گذاشت و دوباره روی صندلی نشست. -نگفتین کی رو دعوت می کنید؟ -امیرپاشا رو حاجی، بیاد هم یه دلجویی بشه هم نجلا ببینتش. نگاه حاج مرتضی که به سمت من افتاد از خجالت سرم را پایین انداختم. نمی دانستم فهمیده بود یا نه اما من که می دانستم وخجالتم را می کشیدم. می دانستم که کاری که می کنم درست ترین عشق دنیاست اما باز هم با آوردن نام آن پسر گونه هایم گل می انداخت. -امشب، حالا ان اشالله وقت زیاده. با تعجب سرم را بلند کردم. نگاهی به حاجی مرتضی انداختم که با آرامش مشغول خوردن چای شد. عزیزجان هم انگار با تعجب به او نگاه می کرد. -چیزی شده حاجی؟ -نه حاج خانم، نجلا حالا حالا پیش ماست، فرصت زیاده. عزیزجان و شبنم مشغول گذاشتن سینی درون فر شدن. من مانند بادکنکی بودم که یک مرتبه سوزنی بدی به آن زده بودند. چقدر برای دیدن امیرپاشا نقشه کشیده بودم. چقدر شور و هیجان داشتم، آخه چرا فرصت دیگر؟ فرصت که زیاد بود، مشکلش دل من بود که بیشتر از این ها طاقت نداشت. با همان لب های آویزان از آشپزخانه بیرون رفتم. حتی دیگر حوصله ی نشستن و دیدن آشپزی عزیزجان را هم نداشتم. به اتاق رسیدم و باز هم به سمت موبایل رفتم. امیرپاشا خیلی وقت بود که زنگ نزده بود. یعنی او دلش تنگ نشده بود؟ چرا همیشه من زنگ می زدم؟ موبایل را در دستم فشردم. یقین داشتم که او هم دلتنگ بود. بوی دلتنگی را از کلماتش می فهمیدم. اما پس چرا او زنگ نمی زد؟ صفحه ی گوشی را روشن کردم که همان لحظه موبایل در دستم لرزید. نگاهی به نام امیرپاشا کردم و لبخندی روی لبم نشست. وقتی می گفتند دل به دل راه داره یعنی این. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
یه شب به خوابم اومد بهش گفتم: محمدرضا این همه از حضرت زهرا سلام الله علیها گفتی و خوندی ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده هم بلافاصله گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان عج جان دادم برام کافیه... شادی روح پاک همه شهدا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 انگشتم روی دکمه ی سبز نشست. -سلام. -سلام بانوی اریایی. چه زود! -داشتم بهت زنگ می زدم. هردویمان خندیدیم. -خوبی حالا؟ -اوهم. تو چی؟ -منم خوبم. خوش می گذره. خودم را روی تخت پرت کردم. این خانه و این خانواده از آنی که فکرش را می کردم هم بهتر بودند اما من دیگر آدم بند شدن نبودم. -هی. -چرا؟ -خیلی خوبن ولی می خوام بگردم خونه ی خودم. -خونه ات یا پیش من؟ جوابش را فقط با خنده دادم. نمی توانستیم به راحتی کلمات را کنار هم بچینیم برای عاشقی. انگار هنوز برای عشق بازی کردن راه زیادی داشتیم. هم من باید پرده ی خجالت را کنار می زدم و هم او پرده ی غرورش را. -بدجنس. _یک هفته بعد_ کنار عزیزجان و گلدان ها نشسته بودیم. می خواست برگ های خشکیده را از آن ها جدا کند و گلدان ها را به داخل خانه منتقل کند. من هم دلم نمی آمد این گل های قشنگ این جا یخ بزنند. -نجلا مامان. -جانم. -سلام عزیزجون. عزیزجان با هینی سرش را برگرداند. سیامک آن قدر یک هویی از پشت درخت ها آمده بود که رنگ از رخ عزیزجان پریده بود. من ریز خندیدم و عزیزجان همین طور که دستش را روی سینه اش گذاشته بود نفس نفس می زد. -سلام پسر، چته. -خیلی خوش حالم به هر حال..... ابروهایش را چند باری بالا و پایین انداخت و به من اشاره کرد. عزیزجان نیم نگاهی به من انداخت و با اخم ها ظریفش به سمت سیامک برگشت. -بیا برو داخل پسر. -گفتی بهش؟ -نه. و نگاه من گیج و منگ بین سیامک و عزیزجان رد و بدل می شد؟ نگاه های همه امروز یک طور خاصی عیجب شده بودند. سیامک هم که این حرف ها را می زد. -ولی من که میگم می دونه، خودش رو داره به اون راه میزنه. و نگاهش به من افتاد. -مگه نه دختر عمه؟ و من مات و مبهوت به او خیره بودم. زیر لب ارام زمزمه کردم: -چی رو؟ -ای بابا. -بیا برو داخل پسر. -بگین دیگه عزیزجون. -میگم، تو برو داخل. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه‌السلام فرمودند: حکمت را هر کجا که یافتی فراگیر، زیرا حکمت گمشده هر مومن است.✨
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... هر‌زمان ... جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی"عج" رازمزمه‌کند همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارکشان‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ برای‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که حداقل‌روزیی‌یک‌باردعآی‌فرج را‌زمزمه‌میکنند 🍃 .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🎧】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ