🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_441
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
چند دقیقه ای گذشت تا جرئت کردم سرم را بلند کنم. نگاه شبنم همین طور به من دوخته بود اما عزیزجان مشغول چیدن آن خمیرهای گرد درون سینی شده بود.
-عزیزجون از فامیلاش کسی رو داره؟
-فکر نکنم.
-تنها زندگی می کنه؟
-می دونید عزیزجون. امیرپاشا خیلی کم خودش رو نزدیک آدم ها می کنه اما همیشه آماده ی کمک به اون هاست. از اون هاست که تنهاست ولی خیلی مهربونه.
اگه اون نبود که من هیچ وقت شما رو پیدا نمی کردم.
خودم هم حس می کردم وقتی از او حرف می زنم انگار در ابر ها سیر می کنم.
-خدا خیرش بده مامان.حیفه چنین پسری همین طور مجرد بمونه.
با خنده در ادامه ی حرف عزیزجان گفتم:
-خب یکم هم سخت پسنده.
-ئ البته هر دختری هم لیاقت چنین پسری رو نداره.
شبنم با نگاه شیطنت آمیزش چشمکی زد و خندید.
-ای کاش بهش زنگ بزنی و امشب دعوتش کنی. از اون شبی که اون طور رفته ته دلم یه طوریه عزیزجون. همش عذاب وجدان دارم.
دعوت امیرپاشا؟
یعنی می آمد و باز هم کنار هم می نشستیم؟
آن دفعه که نتوانستیم دو نفره طعم غذای خوشمزه ی عزیزجان را مزه کنیم. یعنی این بار می توانستیم.
از ذوق لبخند دندان نمایی زدم و با هیجان لب هایم را باز کردم که...
-کی رو دعوت می کنی خانم.
حاج مرتضی وارد آشپزخانه شد. به احترامش از جایم بلند شدم که اشاره ای کرد.
-بشین دخترم.
-سلام حاجی، چه بی خبر این وقت روز اومدی.
-کار ها رو امروز زود رسیدم گفتم ناهار پیش شما باشم. اگه ایرادی نداشته باشه.
-اختیار دارین آقاجون. بشینید براتون چایی بیارم.
شبنم صندلی را برای حاج مرتضی عقب کشید و خودش به سمت سماور رفت. دلم می خواست مثل بچگی هایم روی پاهایش بشینم.
آن زمانی که بچه های دیگر من را اذیت می کردند خودم را روی پای حاجی می گاشتم. انگار از آن جا به همه فخر می فروختم و مطئمن بودم که نمی توانند چیزی به من بگویند.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃