🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_443
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
انگشتم روی دکمه ی سبز نشست.
-سلام.
-سلام بانوی اریایی. چه زود!
-داشتم بهت زنگ می زدم.
هردویمان خندیدیم.
-خوبی حالا؟
-اوهم. تو چی؟
-منم خوبم. خوش می گذره.
خودم را روی تخت پرت کردم.
این خانه و این خانواده از آنی که فکرش را می کردم هم بهتر بودند اما من دیگر آدم بند شدن نبودم.
-هی.
-چرا؟
-خیلی خوبن ولی می خوام بگردم خونه ی خودم.
-خونه ات یا پیش من؟
جوابش را فقط با خنده دادم.
نمی توانستیم به راحتی کلمات را کنار هم بچینیم برای عاشقی.
انگار هنوز برای عشق بازی کردن راه زیادی داشتیم.
هم من باید پرده ی خجالت را کنار می زدم و هم او پرده ی غرورش را.
-بدجنس.
_یک هفته بعد_
کنار عزیزجان و گلدان ها نشسته بودیم. می خواست برگ های خشکیده را از آن ها جدا کند و گلدان ها را به داخل خانه منتقل کند.
من هم دلم نمی آمد این گل های قشنگ این جا یخ بزنند.
-نجلا مامان.
-جانم.
-سلام عزیزجون.
عزیزجان با هینی سرش را برگرداند. سیامک آن قدر یک هویی از پشت درخت ها آمده بود که رنگ از رخ عزیزجان پریده بود.
من ریز خندیدم و عزیزجان همین طور که دستش را روی سینه اش گذاشته بود نفس نفس می زد.
-سلام پسر، چته.
-خیلی خوش حالم به هر حال.....
ابروهایش را چند باری بالا و پایین انداخت و به من اشاره کرد.
عزیزجان نیم نگاهی به من انداخت و با اخم ها ظریفش به سمت سیامک برگشت.
-بیا برو داخل پسر.
-گفتی بهش؟
-نه.
و نگاه من گیج و منگ بین سیامک و عزیزجان رد و بدل می شد؟
نگاه های همه امروز یک طور خاصی عیجب شده بودند.
سیامک هم که این حرف ها را می زد.
-ولی من که میگم می دونه، خودش رو داره به اون راه میزنه.
و نگاهش به من افتاد.
-مگه نه دختر عمه؟
و من مات و مبهوت به او خیره بودم. زیر لب ارام زمزمه کردم:
-چی رو؟
-ای بابا.
-بیا برو داخل پسر.
-بگین دیگه عزیزجون.
-میگم، تو برو داخل.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
حکمت را هر کجا که یافتی فراگیر، زیرا حکمت گمشده هر مومن است.✨
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
هرزمان ...
جوانیدعایفرجمهدی"عج"
رازمزمهکند همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآنجواندعامیفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزیییکباردعآیفرج
رازمزمهمیکنند
🍃 #الّلهُـمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🎧】⇉ #دعای_فرج_صوتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_444
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
و با آن بیلچه ی گلی اش ضربه ی آرامی به زانوی سیامک زد.
سیامک فریادش به هوا رفت و قدمی به عقب گذاشت که خنده ام گرفت.
-نکن عزیزجون تازه خریدمش.
-پس برو داخل.
نیشش باز هم باز شد که عزیزجان بییلچه اش را به نشانه ی تهدید بالا آورد.
سیامک با خنده به سمت خانه فرار کرد.
عزیزجان سرش را از روی تاسف تکان داد و خندید.
سوالی نگاهش کردم اما او انگار متوجه ی نگاهم نشد.
باز هم مشغول درست کردن گلدان ها شد.
از حرف های سیامک تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که من باید چیزی را بدانم. نه او ادامه داد و نه عزیز قصد گفتن داشت.
مگه من می توانستم جلوی حس کنجکاوی ام را بگیرم.
-عزیزجون.
-سیامک چی می گفت؟
سرش را بلند کرد. لبخند معنا داری زد که انگار من معنایش را نمی فهمیدم.
چرا آدم های این خانه امروز عجیب شده بودند؟
-دیگه این پسر حرف تو دهنش خیس نمی خوره که.
-خب چی شده؟
از جایش بلند شد.
نگرانی هم به سراغم آمده بود اما آن قدری نبود که حالم را بد کند.
می دانستم این خبر بدی نمی تواند باشد.
همین طور که دامنش را می تکاند تا خاکش درون باغچه بریز گفت:
--پاشو، پاشو مادر بریم یکم خستگی در کنیم.
اشاره ای به گل ها کردم.
-.ولی این ها مونده عزیزجون.
-مگه نمی خواستی بدونی چی شده؟
با هیجان سرم را تکان دادم.
اشاره ای کرد تا بلند شوم.
من هم قیچی در دستم را گوشه ای پرت کردم و از جایم بلند شدم.
-حالا وقت برای این کار زیاده.
پشت سرش به سمت میز و صندلی های گوشه ی حیاط رفتیم.
عزیزجان روی آن نشست و پاهایش را دراز کرد.
می فهمیدم که وقتی آن طور می نشست چقدر زانوهایش درد می گرفت اما به گفته ی خودش این عطر و بوی گل به همه چیز می ارزید.
صورتش را برای لحظه ای از درد جمع کرد که دوباره نگاهش به من افتاد و لبخند زد.
با تردید صندلی را عقب کشیدم و روی آن نشستم.
-دیگه پیر شدیم عزیزجون، این ها کار ما نیست.
این دفعه مثل هر بار دیگر لب هایم به اعتراض باز نشد.
آن قدری غرق کنجکاوی ام بودم که نمی دانستم چیزی بگویم.
-عزیزجون اتفاقی افتاده؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#به_یاد_شهدا
#شهید_محمدجمعه_دادگر
به نام خدایی که در راه او کشته میشوم و عاشقانه به سویش میشتابم. باید رفت و رفت، تا به ماندن رسید تا جاودانه شد؛ من در بستر اسلام ، و در بستر تشیع، سرخ به خون خفتم تا خفتگان و بازی خوردگان شیطان را از خواب غفلت بیدار کنم...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
【😉🐣】
-
اهلمعاملههستــی؟
+وخدامیخردجانآنهارا
بهقیمتشهادت؛بهقیمتِهمنشینیِ
باحسیـنعلیهالسلامـ!
توهماهلمعاملههستـــی؟!
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🐣】⇉ #شهید_گرافۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات