🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_444
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
و با آن بیلچه ی گلی اش ضربه ی آرامی به زانوی سیامک زد.
سیامک فریادش به هوا رفت و قدمی به عقب گذاشت که خنده ام گرفت.
-نکن عزیزجون تازه خریدمش.
-پس برو داخل.
نیشش باز هم باز شد که عزیزجان بییلچه اش را به نشانه ی تهدید بالا آورد.
سیامک با خنده به سمت خانه فرار کرد.
عزیزجان سرش را از روی تاسف تکان داد و خندید.
سوالی نگاهش کردم اما او انگار متوجه ی نگاهم نشد.
باز هم مشغول درست کردن گلدان ها شد.
از حرف های سیامک تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که من باید چیزی را بدانم. نه او ادامه داد و نه عزیز قصد گفتن داشت.
مگه من می توانستم جلوی حس کنجکاوی ام را بگیرم.
-عزیزجون.
-سیامک چی می گفت؟
سرش را بلند کرد. لبخند معنا داری زد که انگار من معنایش را نمی فهمیدم.
چرا آدم های این خانه امروز عجیب شده بودند؟
-دیگه این پسر حرف تو دهنش خیس نمی خوره که.
-خب چی شده؟
از جایش بلند شد.
نگرانی هم به سراغم آمده بود اما آن قدری نبود که حالم را بد کند.
می دانستم این خبر بدی نمی تواند باشد.
همین طور که دامنش را می تکاند تا خاکش درون باغچه بریز گفت:
--پاشو، پاشو مادر بریم یکم خستگی در کنیم.
اشاره ای به گل ها کردم.
-.ولی این ها مونده عزیزجون.
-مگه نمی خواستی بدونی چی شده؟
با هیجان سرم را تکان دادم.
اشاره ای کرد تا بلند شوم.
من هم قیچی در دستم را گوشه ای پرت کردم و از جایم بلند شدم.
-حالا وقت برای این کار زیاده.
پشت سرش به سمت میز و صندلی های گوشه ی حیاط رفتیم.
عزیزجان روی آن نشست و پاهایش را دراز کرد.
می فهمیدم که وقتی آن طور می نشست چقدر زانوهایش درد می گرفت اما به گفته ی خودش این عطر و بوی گل به همه چیز می ارزید.
صورتش را برای لحظه ای از درد جمع کرد که دوباره نگاهش به من افتاد و لبخند زد.
با تردید صندلی را عقب کشیدم و روی آن نشستم.
-دیگه پیر شدیم عزیزجون، این ها کار ما نیست.
این دفعه مثل هر بار دیگر لب هایم به اعتراض باز نشد.
آن قدری غرق کنجکاوی ام بودم که نمی دانستم چیزی بگویم.
-عزیزجون اتفاقی افتاده؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃