🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_463
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
امشب رفتار هیچ کدامشان جز مادرش مانند قبل نبود. آن همه گرما و دوست داشتنی که به آرش داشتند پشت دلخوریشان پنهان شده بود.
اما مادرش که طاقت نداشت از آرش دلخور بماند، حتی اگر رابطه اش با برادرش به هم خورده باشد.
کمی کنار آن ها نشستم و با آرش به خانه برگشتیم. مادرش اصرار کرده بود او بماند اما باز هم کل کل های او و خواهرش شروع شده بود و انگار همه پی برده بودند ماندن آرش حالا به صلاح هیچ کس نیست.
هر دو به خانه برگشتیم. صبح زود بیدار شدم، نمی توانستم منتظر آرشی که می خواست بیشتر بخوابد و می گفت زود هست بمانم.
خودم راهی بازار شدم. تا بد از ظهر در بازار طلا فروش ها گشتم، بالاخره دستبندی را که می خواستم پیدا کردم و به خانه برگشتم.
لحظات کندتر از هر زمان دیگری می گذشت. ذوقی که در وجودم رخنه کرده بود نمی گذاشت ذره ای آرام باشم.
چشمم آن قدری به ساعتم دوخته شده بود که صدای آرش هم در آمده بود.
او که نمی فهمید انتظار یعنی چه.
آن هم زمانی که فقط چند قدم تا رسیدن به نجلایم مانده بود.
دلم طاقت نیاورد. بالاخره موبایلم را برداشتم و شماره اش را تایپ کردم. نمی توانستم تا شب بایستم و نشونم آن صدایی را که آرامش جانم شده بود.
من بی صبر ترین آدم دنیا شده بودم برای رسیدن به نجلا.
-الو.
می خندید. همین که می دانستم او هم اندازه ی من بی تاب هست آرام می شدم.
-سلام بانوی آریایی.
-سلام استاد.
-خوبی؟
-عالی. تو چی؟
-منم خوبم.
-امیرپاشا...
-جانم.
_نجلا_
لب هایم را آویزان کردم. به راحتی می توانستم قیافه ی جمع شده ام را در آینه ببینم. دلم می خواست فقط بنشینم و گریه کنم.
لباس را روی تخت پرت کردم و همان جا روی پارکت های سرد نشستم.
-خیلی بدی.
-چرا؟
-همه اش تقصیر توعه دیگه.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
شهیدحججی🌸
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #شھید_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
عَدْلُ ساعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَبْعينَ سَنَةً قِيامِ لَيْلِها وَصِيامِ نَهارِها؛ 🌼
☘️ ساعتى عدالت بهتر از هفتاد سال عبادت است كه شب هايش به نماز و روزهايش به روزه بگذرد. ☘️
🌸 .مشكاه الأنوار، ص ۵۴۴. 🌸
#سلام_امام_زمانم
تو مپنـدار کـه از یـاد تـو را خـواهـم برد
من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد
💚🌹
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
AUD-20210401-WA0087.
1.22M
【🤲】
-
تجدیدعھدروزانھبـــــا
#امامزمـــــان(عج)
باصداۍاستاد: 👤فرهمند
✨الـلہمـعجـلولـیکـالفـرج✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🤲】⇉ #پست_مناسبتی
【🤲】⇉ #دعاۍ_عھد
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_464
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دست آزاردم را به زیر چانه ام زدم و هیمن طور به کمد لباس هایم چشم دوختم. حتی دیگر فرصتی برای خریدن لباس هم نداشتم.
چرا یادم رفته بود که باید لباسی آماده می کردم.
-چی شده؟
-من الان چی بپوشم؟ آخه الان وقت خواستگاری بود.
صدای خنده هایش بلند شد. معلوم هست که باید بخندد.
من این جا باید از صبح دنبال لباس می گشتم آن وقت او پا روی پا انداخته بود و می خندید.
اصلا او چه می دانست انتخاب لباس چقدر سخت هست. او که هر چی می پوشید بهش می آمد، دیگر مشکلی نداشت.
حتی در شلوار کردی هم قشنگ به نظر می رسید.
با تصور امیرپاشا توی شلوار کردی خودم هم خنده ام گرفته بود. خدایی خیلی به آن تیپ استادی اش می آمد.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم. انگار مشکل لبای خودم را فراموش کرده بودم.
-چی شده خانم شاکی؟
-امیرپاشا یه چیز بگم نه نمیگی؟
-جون بخواه.
-قول میدی.
-خب بگو اول.
-نه دیگه اول باید قول بدی که انجامش بدی.
-خب نباید بدونم چی هست.
-اگه من رو دوست داری باید قول بدی.
چند لحظه ای سکوت کرد. بعد با صدایی که در آن خنده موج می زد گفت:
-نقطه ضعف گیر اوردی ها.
-امیرپاشا اذیت نکن دیگه.
-باشه.
با ذوق از جایم بلند شدم.
-قول؟
-قول.
-امشب با شلوار کردی بیا خواستگاریم.
باز شروع کردم به خندیدن. خدایی خیلی جذاب می شد. مخصوصا وقتی آن ساعت های مارکش را می گذاشت و کیفش را در دست می گرفت.
ساکت شدم تا واکنشش را ببینم اما انگار او همچنان در شوک رفته بود و حرف نمیزد.
-امیرپاشا.
هیچ صدایی نیامد. به گمانم خودش هم در حال تصور کردن خودش در آن لباس ها بود.
دوباره خندیدم. من می خندیدم و او هم چنان سکوت کرده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#به_یاد_شهدا
#شهید_بهنام_محمدی_راد
فــرزندان خود را اهـــل مبـــارزه
و #جهــاد در راه خدا بار بیارید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😍】
-
تاپایجانبرای
امامحسینفداکاریمیکنم🌸
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😍】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_464
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
بالاخره بعد از چند دقیقه صدای ضعیفش آمد.
-خیلی شیطون شدی!
-ولی تو قول دادی امیرپاشا.
-تو اول برو لباس خودت رو انتخاب کن بچه.
دوباره با یاد آوری لباسم قیافه ام جمع شد. تمام خنده ام یک مرتبه به لب های آویزان تبدیل شد.
واقعا خودم چی می پوشیدم؟
-میگم نظرت چیه من هم لباس محلی بپوشم؟
این طور با هم ست می شیم.
و صدای خنده ی او بلند شد.
حالا وقت این بود که من در فکر فرو بروم و او بخندد.
به سمت کمدم رفتم. دوباره دستی به لباس ها کشیدم و همه را زیر و رو کردم.
حتی بهترین لباسی را که دوست داشتم هم نمی خواستم بپوشم، انگار هیچ کدام برای امشب مناسب نبودند.
من هم که لباس زیادی از امریکا نیاورده بودم، همه همان لباس هایی بود که این جا خریدم و امروز انگار همه ی شان زشت شده بودند.
تقریبا جیغ کشیدم:
-امیرپاشا.
و او باز هم خندید. لعنتی می خواست تلافی کند انگار.
-امیرپاشا لطفا نخند.
بغض واقعا در گلوم نشسته بود. فقط چند ساعت تا آمدن آن ها مانده بود و من هنوز لباس مورد نظرم را انتخاب نکرده بودم.
این امیرپاشا هم که می خندید و بیشتر حرصم می داد.
لباس صورتی را از از کمد بیرون آوردم.
نگاهی به آن انداختم. کت صورتی بود.
نه، به گمانم زیادی رسمی بود برای امشب. اصلا زیادی هم کوتاه بود و گمان می کردم عزیزجون و حاجی خوششان نیاید.
آن را هم روی تخت پرت کردم.
حتی دیگر وقتی هم برای گشتن در بازار نداشتم.
-امیرپاشا واقعا می خوای همین طور بخندی؟
-چی کار کنم؟
-خب یه راهنمایی کن؛ بگو این طور وقت ها چی باید بپوشم؟
من که تا حالا برام خواستگار نیومده.
-خب من هم تا به حال خواستگاری نرفتم که بدونم.
پایم را به زمین کوبیدم و جیغ کشیدم:
-پس برای چی اومدی خواستگاری من.
و دوباره خنده هایش شروع شده بود. خدایا، یعنی می شد اصلا امشب برگزار نشود.
عه نه... من این همه انتظارش را کشیده بودم آن وقت می گفت که برگزار نشود؟ مگر می شد اصلا؟
بالاخره از خندیدن دست بر داشت. خیال می کردم اگر یکم دیگر ادامه می داد واقعا اشک هایم جاری می شد. آن وقت خودش هم نمی توانست دیگر آرامم کند.
-نجلا.
-هوم.
-مگه لباست مهمه؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امیـدوارم
اول هفتـه تون
با بهترین لحظه ها
و موفقیتها گره بخوره
و سرشار از خیر و برکت
و لبریز از آرامش باشه
و تا انتهای هفته
حال دلتون خوب خوب باشه
🌸 شروع هفته تون عالی