فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
آقامونہ✌️
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
•|♥️|•
شرم وحیا نشانه ایمان است، وجای ایمان در بهشت است
🌱قال:امام موسی کاظم علیه السلام ✨
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_471
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
حالا دیگر باید حسابی حواسم را جمع می کردم برای محافظت کردن از این دختری که جان و جهانم شده بود.
-اگه حاج آقا و حاج خانم اجازه بدن، این دوتا دختر و پسر برن حرف هاشون رو بزنن، ما هم این جا حرف می زنیم و به نتیجه ای می رسیم.
تمام نگاه ها منتظر به حاج مرتضی دوخته شده بود که سرش را تکان داد.
من از جایم بلند شدم و بعد از من نجلا. اشاره ای به در کرد که دوتایی از آن جمعیت دور شدیم. از در خانه که بیرون آمدیم تازه فهمیدم در چه زندانی اسیر بودم.
نجلایم روبه رویم نشسته بود و حتی نمی توانستم با خیال راحت نگاهش کنم.
او هم که در را بست و من همین طور خیره شدم به آن چهره ای که نور مهتاب به آن می تابید و می درخشید.
-اگه سردته بریم تو اتاق من؟
-نه، بذار ماه اسمون ببینه خوشگل تر از اون هم زیاده.
سرش را پایین انداخت و ریز خندید. به گمانم این چند وقت دوری او را بیشتر خجالتی کرده بود.
موهایش را از کنار صورتش کنار زدم. موهای طلایی اش در این نور می درخشیدند.
سرش را آرام بالا آورد. خیره به من شد. آن هم با آن چشم های عسلی معصومش به من چشم دوخت.
چشم هایش حرف می زدند و من دلم می خواست روی تک تک کلمات چشم هایش بوسه بزنم.
اصلا چشم هایش را باید طور دیگر دوست داشت. چشم هایش را باید پرستید به گمانم، چشم هایش را باید قاب کرد و روی سقف آسمان چسباند.
چشم های او را طور دیگر باید می یافت.
-امیرپاشا.
-جانم.
-دلم برات تنگ شده بود.
و من فقط نگاهش کردم. چه می گفتم وقتی کلمه ای پیدا نمی کردم برای بیان این حجم از دلتنگی هایم.
نمی شد درد در سینه ام را به زبان بیاورم و تمام بارش را بر روی چشم هایم می گذاشتم تا به او بفهمانند بدون او من چه می شود.
تا به او بگویند هیچ وقت ذره ای از من جدا نشو که آتش درونم تمام جهان را به اتش می کشد.
-توی حیاط بشینیم؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#به_یاد_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
ابراهیم همیشه میگفت:تا وقتیکه زمان ازدواجتون نرسیده، هیچوقت دنبال «ارتباط کلامی با جنس مخالف» نروید؛چون آهسته خودتون رو به نابودی میکشونید...!!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
【🤩🦋】
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_472
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سرم را تکان دادم و به راه افتادیم. روی میز و صندلی طرح چوبی که کنار حوض قدیمی چیده بودند نشست.
من هم صندلی ای را حرکت دادم و دقیقا کنارش نشستم. سرش را روی شانه هایم گذاشتم و آرام موهایش را نوازش کردم.
-اگه کسی بیاد چی امیرپاشا.
-دل که تنگ باشه هیچی نمی شناسه.
و شانه هایش ریز لرزیدن. اگر کسی هم می آمد می گفتم دلم برای عطر موهایش تنگ هست و نمی توانستم ذره ای هم تحمل کنم.
-جدی جدی قراره ازدواج کنیم؟
-شک داری؟
-به بزرگ شدن خودم آره، خیلی ازدواجم را دور می دیدم.
و من هم شک داشتم به رویاهای خودم که هیچ وقت یه دختر در آن جایی نداشت.
جتی خیال ازدواج را هم نمی کردم اما حالا...
حالا حاضر بودم تمام رویاهایم را برای نجلا قربانی کنم.
-امیرپاشا.
-جانم.
-تو دوست داشتی یه زن امریکایی داشته باشی یا ایرانی؟
-من؟... قبلا دوست نداشتم زن داشته باشم.
سرش را از روی شانه ام برداشت و به من نگاه کرد. باز هم برق شیطنت در نگاهش جاخوش کرده بود.
-ولی حالا یه زن داری که هم امریکایی هست و هم ایرانی.
سرم را جلو بردم. در یک سانتی متری صورتش.
جایی که نفس هایم را در هم قاطی می شد و پوست صورتمان را می سوزاند.
جایی که فقط یک حرکت مانده بود تا قاطی شدن من و او، آن هم زیر این نور مهتاب و آن هم در این شبی که خیال می کردم بهترین شب عمرم شود.
همان قدر نزدیک شدم که خیال می کردم به جای نفس، عطر هایش را به ریه هایم می دهم.
و در همان نزدیکی، زیر لب، آرام و شمرده، از ته قلبم و با تمام وجودم زمزمه کردم:
-تو... فقط... عشق "اریایی" من هستی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
【🤩🦋】
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_473
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
و این بار نه سرش را پایین انداخت و نه لپ هایش گل انداخت.
این بار مستقیم با آن چشم های عسلی اش خیره ی من شد. به گمانم خوب فهمیده بود الان فقط این چشم ها می توانند من را از خود بی خود کنند.
او خوب می دانست چطور از من دل ببرد، او بر عکس سادگی که نشان می داد پر از راه و نقشه بود برای مجنون کردن من و من می مردم برای این لیلی!
-و تو هم استاد عاشق منی.
سرم را بالاتر بردم. لب هایم را آرام روی پیشانی اش گذاشتم و نرم و طولانی پیشانی اش را بوسیدم.
آن قدر طولانی که تمام وجودم پر از عطر او شد، آن قدر نرم که انگار در پر قویی فرو رفته بودم. من می خواستم با آن بوسه به او بفهمانم که ملکه ی قلب من شده است و تمام.
و بوسه ای که پر از حرف بود. بوسه ای که مانند مهر روی پیشانی اش می نشست و او را تا ابد برای من می کرد و من برای اولین بار این قدر نسبت به یک نفر حس تصاحب می کردم.
سرم را عقب آوردم. و این آرامش نگاهش بهترین هدیه در این شب برای من بود.
این که می دانستم او هم کنار من آرام هست بهترین معنایی بود که می توانستم بخوانم از چشم هایش.
لب هایم را باز کردم و صدایی بی اختیار از اعماق وجودم زمزمه کرد:
-امروز بیشتر از دیروز دوستت دارم.
این ضعف من نیست
قدرت توست!
و لبخندی زد که به تمام دنیا می ارزید. و این قدرتش را بدجور به رخ ماه می کشید و چه کسی در این دنیا می توانست ادعای برابری با این دخترک را بکند؟
چند دقیقه ای همین طور من محو نگاه او شدم و او خیره به من.
من به داشتن او فکر می کردم و نمی دانستم او به چه چیزی فکر می کرد که این طور پر از ارامش بود.
-چی کار کردی که توی این مدت کم این همه جا باز کردی تو قلبم؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
هر كس امر به معروف كند به مؤمن نيرو مى بخشد و هر كس نهى از منكر نمايد بينى منافق را به خاك ماليده و از مكر او در امان مى ماند.✨
#سلام_امام_زمانم
شیرین تر از نـامِ شما،امکاننــدارد...
مخروبه باشد هر دلی جاناننـــدارد...
جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِزهـرا...
قلبم به جز صاحب زمان سلطــانندارد....❤️
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج