🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_151
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
باران و هوای ابری شده بودم!
حس می کردم اگر تمام روزها هم بارانی شود ازش خسته نمی شود، دیگر روزهای بارانی نه من را از کارهایم عقب می انداخت و نه هواس گرفته اش حالم را بد می کرد.
-بر می گشتی هم کاری از دستت بر نمی اومد.
-کنارش که می تونستم باشم.
-الان جبران کن نبودن هات رو.
-با ازدواج با پانته آ؟
نفس کلافه ای کشیدم و به سمتش برگشتم.
-مامانت راضیه به بدبخت کردن خودت؟ تا حالا نشستی رو به روی مامانت و بهش بگی که پانته آ رو دوست نداری؟
سرش را به نشانه ی نه تکان داد و دیگر حرفی نزد. من هم سکوت کردم. او می خواستم به هر نحوی شده چیزی که مادرش به زبان آورده را به خودش تحمیل کند فقط به بهانه ی چند سال نبودنش، غافل از این که مادرش به خوشبختی او بیشتر از همه چیز نیاز داشت، ازدواج او چه دردی را درمان می کرد؟
-کی توی این سرما شیشه رو می کشه پایین؟
-هوا خوبه؟
-داریم سگ لرز می زنیم.
اما من حالم خوب بود، این سرمایی که آتش درونم را می خواباند بهترین هوای تهران بود. این ابرهایی که نوید شب بارانی دیگری را می دانند دلم را بیشتر قرص می کردند که آرامش دیگری هم در راه است.
-امیر پاشا... با توام.
نفس کلافه ای کشیدم و به اجبار شیشه را بالا دادم. نه من حال کلکل با آرش را داشتم و نه او حالش خوب بود.
چند دقیقه ای طول کشید تا به خانه شان رسیدیم. از همان دور هم شلوغی روبه روی خانه شان معلوم بود. من تمام این خانه های قدیمی و این صمیمیت بین همسایه ها و فامیل ها را یا در تلویزیون دیده بودم و یا شنیده بودم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃