🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_175
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به سمت اتاقش دوید و من هم پشت سرش و اصلا برایم مهم نبود که تمام غرورم را زیر پا می گذاشتم و تن به این بازی بچگانه می دادم.
وارد اتاق شد و من هم می خواستم به سمتش بروم که در با قدرت بسته شد و من با صورت به در برخورد کردم. درد بدی در بینی ام پیچید.
-آخ.
از در فاصله گرفتم و ارام مشغول ماساژ دادن بینی ام شدم، اشکال نداشت...
این هم می ارزید، اصلا همه چیز می ارزید!
در باز شد و من پاهای نجلا را دیدم اما حاضر نشدم سرم را بلند کنم.
-خوبی امیر پاشا؟
صدای نگرانش را که شنیدم بیشتر صورتم را در هم فرو کردم. این درد ها برایم مانند آب خوردن بود.... مگر شکستن بینی ام درد داشت؟
اما می خواستم ببینم نگرانی اش را. می خواستم به خودم ثابت کنم همان قدر که او برای من مهم است، من هم ذره ای در زندگی او نقش دارم.
اصلا او که تمام حس های خوب را به من هدیه داده بود، چی می شد کاری می کرد تا خیال کنم بعد از این همه مدت یکی پیدا شده است که من برایش مهمم، یکی که خیال می کردم هوایم را دارد، یکی که اگر بروم، اگر بلایی سرم بیاید، اگر بشکنم کنارم می ماند
حالا که آرش رفته بود و باید او را برای همیشه فراموش می کردم من نیاز داشتم به یکی مانند نجلا....
از سنگ نبودم که!
-امیرپاشا...
دستش به سمت دست هایم آمد و آن را از روی بینی ام برداشت. دست هایش باز هم سرد بود و انگار خودش از آتش احساساتش خبر نداشت. مگر می شد ملکه احساس بود و این همه سرما را حس کرد؟
شاید احساسات او از جنس باران بود.... از جنس پاییز.... از جنس دانه های برف...
-وای چه قرمز شده.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃