🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_177
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
با اخم های در هم به سمت آشپزخانه رفت.
صاف ایستادم و به قدم هایش که عصبی روی زمین می کوبید نگاه کردم.
وسط هال ایستاد و من همین طور خیره اش ماندم. او هر چه که می کرد به دل می نشست و من نمی خواستم حتی یک ثانیه اش هم از دست بدهم. باید ذره ذره اش را می دیدم، یک ثانیه از دست دادنش هم حرام بود.
به سمتم برگشت و پایش را محکم روی زمین کوبید.
-قهرم قهرم قهرم.
با لحن لوس و بچگانه اش لبخندم پر رنگ تر شد که به سرفه افتاد.
دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای بدی سرفه کرد که متوجه ی وخامت گلویش به راحتی شدم.
با این حال باز هم این رفتارها را در می آورد؟ خب ملکه ی احساسات بود.
سرفه اش که بند آمد چشم غره ای برایم رفت و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. من هم پشت سرش به راه افتادم. ای کاش زودتر خوب می شد بی هیچ نگرانی دوباره می شد شیطنت کند.
به سمت یخچال رفت که من هم همین طور پشت سرش رفتم. قبل از این که کاملا نزدیکش شوم به سمتم برگشت و با اخم هایی در هم دستش را به کمرش زد.
-چی می خوای؟
-با این حالت برو بشین، هر چی لازمه من میارم.
-نمی خواد.
-نجلا... لج نکن.
-نمی خوام اصلا، برو.
مات نگاهش کردم.هر چند که او برای خالی کردن حرصش هر کاری می کرد اما این که به همین راحتی بگوید بروم... یکم ناراحتم می کرد.
دلخور سری تکان دادم و به سمت خروجی رفتم.
-صبر کن.
سرجایم ایستادم.
-کجا؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃