🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_351
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-چی؟
-باهاشون حرف زدم.
-شوخی می کنی؟
سرم را با خنده تکان دادم که یک مرتبه بلند شد و شروع کرد به پربدن. با صدای بلند خندید و قهقه زد و شاید هم کمی جیغ.
حس های من همیشه پا فراتر از او و حس هایش می گذاشت.
اگر او این قدر خوشحال بود قلب من عروسی به پا کرده بودند که نجلا راس آن قرار داشت.
بالاخره ایستاد. دست هایش را جلوی صورتش گرفت و انگار می خواست اشک برریزد.
-راست میگی، یعنی تو با خانواده ام حرف زدی؟
-اره، با پدربزرگت.... و البته پسرداییت.
اشک از چشم هایش جاری شدند. این اشک را دوست داشتم. .این اشک شوقی که چشم هایش را پر می کرد و نجلایم از ته دل می خندید.
-خب چی شد؟ اصلا من رو یادشون بود؟
-مگه میشه کسی شمارو یادش نباشه؟
-بگو بگو، امیرپاشا ازشون بگو.
-لبخندی به این همه دستپاچگی وهیجانش زدم.
-برو اماده شو تا خودت ببینی.
-الان؟
نگاهی به ساعت انداختم. شش بود و نزدیک شب دیگه.
-اره برو.
-الان برم ببینمشون؟
سرم را تکان دادم که باز هم با هیجان خندید.
-امیرپاشا.
-جانم.
-اون ها دوست دارن من رو ببینن؟ یعنی از من بدشون نمیاد.
نگاهی به صورتش انداحتم تا خودش معنای حرفش را بفهمد. آخه چه کسی بود از این دخترک بدش بیاید؟
چه کسی می توانست بگذارد این دختر جلویش دلبری نکند؟
-برو لباست رو بپوش و این حرف ها رو نزن وقتی خودت جوابش رو می دونی
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃