🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_353
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سر جایش ایستاد و با حال زار نگاهم کرد. با التماسی که انگار از من می خواست تا جلوی این ازدواج را بگیرم و چه کاری از دست های من بر می آمد؟
انگار می خواست خدا خودش همه چیز را حل کند، دنبال آن روزنه ی نور می گشت اما...
-باید خودت درستش کنی.
-نمی شه امیر، دیر شده.
-تا وقتی اسمش نیومده تو شناسنامه ات دیر نشده.
-امیر درسته که ازش خوشم نمیاد، ولی دیگه باهاش دشمنی ندارم که. حالا که این همه مهمون دعوت هستن و همه می دونن، یک مرتبه برم بگم این دختر رو نمی خوام؟ بابا دیگه این قدر ها هم نامرد نیستم.
-هستی.
چشم هایش گرد شد. انگشت اتهامم را به سمتش گرفتم. بلد نبودم دلداری بدهم وقتی می دانستم مقصر تمام داستان فقط خودش هست و تمام.
-همون روزی که حرف مادرت رو قبول کردی بزرگ ترین نامردی رو در حق خودت و اون دختر کردی.
نفس کلافه ای کشید و صورتش را به دست هایش پوشوند. داد می زد که اشتباهی کرده است و الان هم چاره ای جز سوختن ندارد و خب... درست فکر می کرد شاید.
هیچ وقت هیچ کس حاضر نبود این طور ابروی دختری را ببرد.
-امیر، میشه بگی چی کار کنم الان؟
-دو راه داری، یا خودت رو وقف بدی یا یه طوری به همه بگی که مشکل از خودته.
-من؟ یه طور میگی انگار من چه مشکلی دارم. اون دختر مشکل داره که من ازش خوشم نمیاد.
-اون دختر خوب و مهربونه، مشکل احساسات تو هست که نمی تونه قبولش کنه.
موبایلم که لرزید نگاه سرزنشگرم را از او گرفتم. شاید تنهایی فقط درمان می کرد او را. هیچ کس جز خودش نمی توانست برای آینده اش تصمیم بگیرد و امیدوار بودم قبل از این که دیر شود آرش این را بفهمد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃