🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_359
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
خودم را محکم تر به او فشردم. دلم می خواست حل شوم در این آغوشی که انگار برای مادرم سند خورده بود. دلم می خواست دلتنگی هام این چند وقت را جبران کنم.
مادر که نبود اما این خانواده ازش یادگار مانده بود.
اشک هایم بی درنگ روی گونه هایم ریخته می شد و دلم می خواست آن قدر زار بزنم تا دیگر خدا این آغوش را از من نگیرد. مگر می شود مادر بزرگ این قدر نشان از مادر داشته باشد؟
انگار خود مادر بود، انگار خودش بود که باز هم من را در آغوش می گرفت و برایم لالایی می خواند، برایم قصه تعریف می کرد و می خواست تا برای همیشه آرام بمانم.
-عزیزجون.
-جون دلم دختر خوشگلم.
من را از آغوشش جدا کرد. با دست هایش صورتم را قاب کرد و من راهم را بین پیچ وخم چروک صورتش گم کرده بودم. آن قدر مهربان از پشت آن چشم های بارانی اش نگاهم می کرد که تمام استرس هایم پر کشیده بود. این زن نمی توانست من را از خودش طرد کند.
-الهی من قربونت برم، چقدر بزرگ شدی، چقدر خوشگل شدی.
-این همون دختر کوچولویی که من رو حاجی صدا می کرد.
به سمت صدا برگشتم. خیلی سال از آن موقع ها گذشته بود اما هنوز هم تصویر محوی از حاج مرتضی به یادم مانده بود. همان تصویری که با خاطرات مادر بیشتر جان گرفته بود.
دستم از دور عزیز جان شل شد و به سمت حاجی رفتم. عصایش را روی زمین انداخت و من باز هم به آغوشش پناه بردم. آغوشش محکم بود، همان طور که مادر می گفت.
مادر می گفت خیال نمی کنم حاج مرتضی حتی در صد سالگی هم بشکند و من این همه استواری را حس می کردم. من می فهمیدم که چطور محکم ایستاده بود و دوباره لب های مادر که برایم خاطره تعریف می کرد جلوی چشم هایم جان گرفت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃