🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_360
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
قطرات اشک از چشم هایم روانه می شد. کم کم ترس از وجودم ریخت، دیگر خیال نمی کردم این خانواده بتواند من را پس بزند، این خانواده از دور هم بوی محبت می دادند، بوی دوست داشتن، بوی...
از آغوش حاجی بیرون آمدم. آن قدر اشک ریخته بودم ک چشم هایم تار شده بود. همه ی آن ها برایم خاطرات مادرم را زنده می کردند. خاطرات سال ها پیش که مادرم برای آمدن به ایران شوق داشت و چقدر پیش خانواده اش خوش حال بود.
-الهی قربونت برم.
زنی من را در آغوش گرفت. نمی دانست کیست اما او هم به شدت شبیه مادر بود، شاید خاله فرزانه بود... و نفر بعدی و بعدی...
نمی فهمیدم کی من را بغل می کند، از این بغل به بغل دیگر می رفتم و هر کس من را محکم به خودش می فشرد، دلتنگی در چشم همه ی آن ها هم موج می زد و این یعنی من آدم اضافه ای در این خانه نبودم که برایش غصه بخورم.
عقب ایستادم و اشک هایم را پاک کردم، در آن جمعیت به دنبال امیرپاشا گشتم. دلم می خواست او باشد، او باید کنار تک تک خوشی هایم باشد.
لب هایم می لرزید و دلم چقدر برای خانواده ی گرم تنگ شده بود.
آن گوشه ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد. خندیدم، این بار بلند تر خندیدم و اشک های ذوقم باز هم روانه شد.
-ای بابا، شما میخواین همین طور دختر عمه ی من رو سرپا نگه دارید.
-نه دخترم، الهی قربونت برم بیا بریم داخل.
عزیزجون به سراغم آمد باز هم دست هایش را دورم حلقه کرد و همه به سمت خانه راه افتادیم اما من نگاهم به امیرپاشا بود. من این خوشی، این خنده ها، برگشتن به همان حال و روز های گرم را مدیون امیرپاشا بودم.
-صبر کنید.
آن گوشه زیر سایه ی درختی ایستاده بود.
اشک هایم را پاک کردم و از میان دست های عزیزجون به سمتش دویدم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃