🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_364
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نگاهم بی اختیار باز به سمت نجلا کشیده شد. انگار تک تک این کملات در وصف این دختر سروده شده بودند. اصلا او ملکه ی احساسات بود و احساس یعنی دچار بودن به شعر.
پس از این پس تمام شعر ها به نام اوست!
حواسش حسابی پرت خانواده اش شده بود و به او حق می دادم وقتی ان همه برای پیدا کردنشان زحمت کشیده بود.
موبایلم لرزید. پیامک آرش بود. "تصمیمم رو گرفتم."
نگاهی به ساعت انداختم، هنوز دو ساعتی نشده بود که او را تنها گذاشته بودیم. دوساعت برای گرفتن این تصمیم به این مهمی کم بود، همین کار ها را می کرد که همیشه پشیمانی هم بود.
"چیه تصمیمت؟"
"نمی خوام هم خودم و هم اون دختر رو بدبخت کنم، میرم و همه چیز رو می گم."
"فقط حواست به آبروی اون دختر باشه."
منتظر ماندم تا جواب بدهد اما خبری از او نشد انگار رفته بود تا واقعا این حرف تلنبار شده در دلش را بگوید.
آرش آدمی نبود که بخواهد دل دختری را بشکند، حتما می دانست چطور باید این مضوع را بگوید. حداقل تجربه اش از من بیشتر بود.
دوباره به سمت نجلا و خانواده اش برگشتم. منتظر ماندم تا نگاهش به من بیفتد و به او بفهمانم من دیگر باید بروم. شاید او بهتر بود شب را این جا می ماند تا بیشتر با این خانواده انس می گرفت اما من ان تنهایی را بیشتر از این شلوغی ترجیح می دادم و تنهایی با نجلا که... که نمی شد معیارش را گفت.
-خب، نجلا بابا از خودت بگو.
-خب... چی بگم؟
-راست میگه آقاجون، الان باید زندگی نامه بیست ساله اش رو بگه.
حاج مرتضی نگاه بدی به یکی از پسر ها انداخت که پسرک به جای ناراحتی خندید اما دیگر حرفی نزد.
-چرا تنها اومدی دخترم؟
-تنها نیومدم که، امیرپاشا...
-منظورم مادر و پدرته دخترم.
و دست های نجلا در هوا خشک شد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃