eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 باز هم آن لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و جرعه ای از آن نوشید تا بغضش را فرو ببرد. چه اصراری داشت که اشک نریزد؟ مرد بود و مگر مرد ها وقت مرگ دخترشان هم اشک نمی ریختند؟ کم کم جمعیت ساکت شد اما نگاه من هم چنان به حاج مرتضی بود. این مرد برایم معنای دیگری داشت... شاید او اولین مرد واقعی بود که می دیدمش. نه برای غرورش که اطرافم پر بود از غرور ها کاذب. او برایم معنای دیگری داشت برای دل رحمی اش. او دل رحم ترین مردی بود که سعی می کرد مهربانی اش را پشت صورت جدی اش مخفی کند، سعی می کرد قوی به نظر برسد و مغرور، شاید هم کمی عصبی، می خواست محکم جلوه کند اما درونش پر از احساسات بود. بعد از این همه سال کار در دانشگاه تنها چیزی که نصیبم شده بود فهمیدن احساسات آدم ها بود، شناختنشان و درک کردنشان. و من راحت می توانستم درک کنم آن دریای احساساتی که در دل نجلا جاری بود در چشم های این مرد هم بود فقط می خواست محکم باشد. اصلا این محکم بودنش وقتی از درون در حال شکستن بود یعنی اوج مهربانی. یعنی خودش در حال نابودی بود اما اخم به ابرو نمی آورد مبادا این ناراحتی اش بقیه را هم ناراحت کند. آمبولانس آمد و مادربزرگ نجلا را برد. تنها چیزی که من را می توانست از نگاه کردن به این پیرمرد جدا کند فکر و نگرانی نجلا بود. حتی نگاه های خیره و اخم های در هم حاج مرتضی هم اجازه نمی داد از او چشم بردارم. اما نجلا... او پا می گذاشت روی تمام منمنوعه ها و نشدنی ها. به سمت یکی از دختر ها برگشتم. مشغول آرام کردن خاله ی نجلا بود که همین طور اشک می ریخت و مادر نجلا را صدا می زد. -خانم. -بله. -نجلا کجا رفته؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃