🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_370
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
می خواستم بدانم من را چطور توصیف می کند جلوی آن ها.
می دانستم حس ها را اما می خواستم این حس ها به زبان بیاید و باز هم تکرار شود تا واقعا همه ی عالم این نسبت ها را باور کنند.
-خب به همین راحتی بهش اعتماد کردی؟
خندید. ریز خندید و با حیا.
از یک خانواده بودند اما با دنیایی از تفاوت ها. شاید اگر مادر نجلا نبود تا برای او کمی از این خاطرات ایران را توصیف کند تفاوت آن ها دیگر قابل بیان هم نبود.
-خب مگه چیه؟
-آخه یه پسر غریبه...
-امیرپاشا پسر خوبیه.
-تو از کجا می دونی؟
و من به لب هایش خیره شدم. این بار هر چه می گفت از پشت دیوار بیرون می آمدم. انگار قلبم یقین داشت چیزی می گوید که قرار است بخندم، که آن قدر غرق هیجان می شوم که دیگر خودم باقی نمی مانم.
گمان کنم حاج مرتضی هم اگر این حس ها را تجربه می کرد دیگر نمی توانست آن قدر قوی بماند.
-نمی دونم.
و... و... و من به گوش هایم شک کردم. انگار چیزی را که شنیدم غریبه بود برایم، شاید نمی دانم برای نجلا تعبیر دیگری داشت.
اصلا شبنم چه پرسیده بود که جوابش شده بود نمی دانم؟
اصلا...
-یعنی چی نمی دونی؟ نمی دونی خوبه یا نه اون وقت بهش اعتماد کردی؟
سرش را تکان داد.
دهانم باز ماند. بعد از این همه وقت و بعد از آن همه اتفاق دیگر انتظار این را نداشتم. خیال نمی کردم که حس ها او هم به اندازه ی من قوی باشد اما این همه فرق را هم نمی توانستم قبول کنم. نمی توانستم بپذیرم او برای من فرشته ی پاکی بود که به پاکی اش سوگند می خوردم و من برایش... هنوز به من اعتماد نداشت؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃