🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_418
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
این پسر هیچی حالیش نبود. اصلا حواسش نبود چه اتفاقی افتاده.
شاید هم حواسش بود و آن قدری برایش مهم نبود.
حتی نمی توانستم فکرش را هم بکنم که بهترین رفیقم آن قدری خود خواه باشد که فقط به فکر رهایی خودش باشد.
اصلا اگر آرش الان می گفت آن دختر برایش دیگر مهم نیست تمام آن شخصیتی که من از او ساخته بودم یکباره ویران می شد.
فقط نگاهش کردم. نگاهش کردم بلکه خودش لب باز کند و بگوید که تمام این بی خیالی اش صحنه سازی است. او که بازیگر خوبی بود، حتما باز هم می خواست نقش بازی کند، اما جلوی من؟
قاشق و عصبی درون ظرف غذا رها کرد که دانه های برنج پریدن و روی میز افتادند.
با قیافه ی جمع شده به سمت من برگشت.
- چیه زل زدی به من؟
بابا بذارین یه غذا بخورم دیگه.
-الا وقت غذا خوردنه؟
-چیه؟ از گرسنگی باید بمیرم؟
-نه، بخور یک وقت سو تغذیه نگیری.
چپ چپ نگاهش کردم. خم شدم و کنترل را از روی میز گرفتم و تلویزیون را خاموش کردم.
به نظرم هیچ چیز مزخرف تر از تلویزیون نبود. فقظ با آن صدای بلندش روی عصاب راه می رفت و گوش را کر می کرد.
آخرین باری که روی به روی تلویزیون نشسته بودم را به خاطر نداشتم.
-چرا این رو خاموش کردی؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
مشغول بازی با کنترل شدم و او هم به گل های قالی خیره بود.
یکم باید فکر می کرد. همیشه برای فکر کردن های او دیر بود.
آن زمان که باید می گفت راضی نیست نگفت، و آن زمان که باید می فهمید چطور این مطلب را بگوید اشتباه گفت.
ولی به هر حال دیر فکر کردن که بهتر از اصلا فکر نکردن بود. پس بهتر است فکر کند.
-میشه این طور نگاهم نکنی؟
-چرا؟
-هیچی.
اهی زیر لب گفت و از جایش بلند شد.
-یک باره بگو سختته خونت باشم. خب حق هم داری تو الان باید با خانمت باشی من این جا مزاحمم.
دستش را کشیدم و مجبورش کردم که بشیند.
-چی میگی واسه خودت؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃