🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_419
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-ولم کن، می خوای بیرونم کنی یک باره بگو دیگه، چرا این کار رو می کنی.
خودش هم خوب می دانست من با ماندنش مشکلی نداشتم.
آن همه شب و روز در آمریکا کنارم بود، برای چی باید از بودنش بیزار باشم؟
آن هم آن زمانی که سرم شلوغ بود و فرصت حرف زدن با کسی را نداشتم.
از جایش بلند شد و من دیگر مانعش نشدم.
می خواست بی خودی من را مقصر بداند دیگه!
-میرم.
و این یعنی منتظر نرو گفتن های من بود.
واقعا هیچ چیز این پسر به مرد ها نمی خورد.
-به سلامت.
دست هایش مشت شد و به سمت در رفت. از کار هایش خنده ام گرفته بود.
درست شبیه بچه ها بود.
ان قدر قدم هایش را ارام بر می داشت که انگار امید داشت من باز هم بگویم نرو و نازش را بکشم.
-با شلوارک که نمی خوای بری؟
سر جایش ایستاد. نگاهی به شلوارکش کرد و ضربه ای به پیشانی اش زد.
او اگر مرد رفتن بود همان اول حواسش به این شلوارکش بود.
-واسه آدم حواس نمی ذارین که، اه.
برگشت و روی مبل نشست.
ابروهایم را بالا انداختم. این قدر زود پشیمون شده بود؟
اما سعی کردم نخندم.
لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا نخندم به کارهای مسخره اش.
حوصله نداشتم باز هم قهر کند و برود.
-حالا میذاری بخورم.
-بخور.
یک قاشق پر را داخل دهانش فرو کرد. این همه اشتها را این پسر از کجا می آورد آخه؟
-کی میری خونه؟
-ای بابا، گفتی بخورم دیگه.
-نمی تونی حین خوردن حرف بزنی؟
سرش را تکان داد.
نفس کلافه ای کشیدم و پایم را روی پا انداختم.
همین طور منتظر ماندم تا غذا خوردنش تمام شود.
حالا که فهمیده بود منتظر هستم غذایش تمام شود آرام آرام غذا می خورد..
موردی نداشت، من صبر کردن هم خوب یاد گرفته بودم اما پایان این صبر جواب سوال هایم را حتما از او می گرفتم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃