🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_435
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
- از همون اولی که دیدمت خوشم اومد ازت، بعد که شناختمت گفتم این بویی از خانواده اش نبرده.... چاییت رو بخور.
اشاره ای به استکان روی میز کرد. سری تکان دادم و آن استکان کمر باریک را میان دست هایم گرفتم که انگار گم شده بود.
جرعه از آن نوشیدم و دوباره خیره ی حاج مرتضی شدم.
آهی کشید و ادامه داد:
-اما پسرم، نجلا دست ما امانته، یکم بهم فرصت بده.
-حتما.
و انتظار هم نداشتم ب همین راحتی جواب بدهد.
او من را نمی شناخت و گمان نمی کردم حاج مرتضی به آدمی که نمی شناسد دختر بدهد.
استکانم را روی میز گذاشتم و از جایم بلند شدم. به گمانم حرف هایم را زده بودم. دیگر باقی اش می ماند در دست حاج مرتضی که چه می کرد.
به دسته ی مبل تکیه دادم و از جایم بلند شدم. حاج مرتضی هم عصایش را گرفت و از جا بلند شد.
-من منتظر خبرتونم.
-موفق باشی پسرم.
سری تکان دادم و به سمت خروجی در رفتم.
با هزار شوق و انگیزه، با هزار هیجانی که یک روزی برایم کابوس بود.
من و همسر؟
خنده ام می گرفت.
زیادی از من دور بود اما نجلا تمام چیز های دور دنیا را به من نزدیک کرده بود. او به من یاد داده بود خوب زندگی کردن و خوش بودن آن قدر ها هم سخت نیست.
_نجلا_
خودم را روی تخت پرت کردم. دست های خرسی را گرفتم و نوازش کردم.
آن روزی که این خرس را آورده بودم سیامک چقدر من را مسخره کرده بود.
اما مهم نبود. می خواستم تنها یادگاری امیرپاشا کنارم باشد.
شب ها در را قفل می کردم تا کسی نبیند چطور این خرسی را در آغوش می گیرم و می خوابم.
عاشق عروسک خرسی بودم اما گمان نمی کردم یک خرس این قدر به من آرامش بدهد.
تقه ای به در خورد.
-دختر عمه.
شالم را روی سرم انداختم. از وقتی که آمده بودم در این خانه خانم بزرگ گفته بود شال سرم باشد. من هم به احترام او هیچ وقت موهایم را جلوی پسر ها بیرون نریختم.
می خواستم هم رنگ آن ها باشم، هر چقدر هم که این همرنگی سخت باشد اما دوست داشتم.
همین طور که دلم می خواست در تفریح ها و خنده هایشان سهیم باشم باید به قوانینشان هم احترام می گذاشتم دیگر.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃