🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_452
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
ابروهایم بالا پرید. چه عجب این پسر از روی مبل جلوی تلویزیون بلند شده بود.
روی مبل نشستم و به گوشه ای خیره شدم. باید هر چه زودتر دنبال کاری می گشتم.
نمی توانستم همین طور ول بگردم. فقط به بهانه ی این که ممکن هست یک سری از بزرگ های آمریکا دنبالم بودند.
اما چی کار می توانستم بکنم؟
دستی به صورتم کشیدم. به گمانم دوباره باید وارد دانشگاه می شدم. اگر به قول آرش سوابق خرابم در آمریکا مانع کارم نشود.
صدای باز و بسته شدن در اتاقی که آرش اشغال کرده بود آمد.
دستم را از روی صورتم برداشتم و به سمتش برگشتم.
-آرش یه فکری برای کار...
نگاهی به لباس بیرونی اش انداختم. در این چند روز پایش را بیرون نگذاشته بود.
ابروهایم بالا پرید.
-جایی میری؟
همین طور که یقه ی تیشرتش را درست می کرد گفت:
-می خوام یه سری به مامان بزنم.
-چه عجب!
-تیکه ننداز.
شانه ای بالا انداختم و به تلویزیون نگاه کردم. هیچ وقت برنامه ای درست نداشت. اگر نجلا و آرش نبودند قطعا از بیکاری دیوانه می شدم.
-مامان که مثل بقیه سرکوفت نمی زنه، نه؟
-حقته که بزنه.
-ای بابا. دیدی که بهش زنگ هم زدم جواب نداد.
جوابش را ندادم. به تلویزیون خیره بودم اما ذهنم حسابی مشغول بود.
مشغول گفتن حقیقت به حاج مرتضی، مشغول رفتن به مراسمی که اصلا نمی دانستم چطور برگزار می شود و چطور پیش می رود، مشغول جور شدن کاری که آرش می گفت خطرناک هست و بدون آن هم نمی توانستم.
-امیرپاشا.
-هوم.
-میگم تو هم همرام میای؟
-چرا؟
-خب همه تو رو دوست دارن، اگه بیای برای تو چیزی به من نمیگن.
سرم را برگداندم و نگاهی بدی به او انداختم که سرش را پایین انداخت.
-خجالت بکش، شبیه این بچه ابتدایی ها که پدر و مادرشون رو می برن مدرسه.
با مثالم هردویمان زدیم زیر خنده. خب حقیقتی بود دیگر.
شده بود شبیه بچه هایی که یا بهانه می گرفت یا گند می زد و می ترسید.
همان بهتر که آن دختر بیچاره به دست های این مرد بدبخت نشد.
-نخواستم بیای بابایی.
دستی تکان داد و به سمت در رفت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃