🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_455
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-پس هر وقت که گفتن، بیا به ما خبر بده. همین امروز هم برو لباس خواستگاریت رو با آرش بگیر.
اصلا می خوای من دوباره بهشون زنگ بزنم.
-نه، نیازی نیست.
-باشه پسرم. من که دلم تاپ تاپ می کنه برای عروسیت.
برای عروسی من؟
چه حس های جدیدی به من منتقل می شد. حس مهم بودن، حس دیده شدن، حس داشتن کسی را که به یادم باشد.
-این پسر که لگد زد به بختش، ان اشالله تو خوش بخت بشی و تو لباس دومادی ببینمت.
صدایش آرام بود.
انگار دلش حسابی از دست آرش پر بود و دلخور.
اما طاقت نداشت دلخوری اش را به رخ پسری بکشد که هشت سال از آن دور بود.
شاید هم خودش را مقصر این اتفاق می دانست.
هر چه بود این همه مهربانی با آرش باعث شده بود این طور لوس بار بیاید.
-مراقب خودت باش پسرم.
-چشم.
-خدانگهدارت.
-خداحافظ.
موبایل را قطع کردم و روی مبل انداختم.
خودم هم این بار با حالی بهتر روی مبل نشستم. شاید تمام آدم هایی که شب خواستگاری می خواستند بیایند خبر داشتند از گذشته ام.
اما ما می رفتیم تا آینده مان را بسازیم. اینده ای که در آن من بودم و نجلا و یک حال خوش.
اما...
اگر به حاج مرتضی می گفتم حقیقت و نظرش عوض می شد چی؟
من که نجلا را هر طور می شد به دست می آوردم اما ذوق این پیرزن را برای آمدن به مراسم خواستگاری چه می کردم؟
لعنتی!
دستی میان موهایم کشیدم.
شماره ی حاج مرتضی روی موبایل خودنمایی می کرد.
آرش ضربه ای به بازویم زد.
-نمی خوای جولب بدی؟
-با گندی که زدی...
نفس کلافه ای کشیدم و موبایل را از روی میز برداشتم.
-بابا چه گندی، اگه می فهمید که چی کار کردی عمرا بهت دختر می داد.
-به جاش با دروغ کاری رو نمی کرد.
چپ چپ نگاهش کردم و دکمه ی سبز را فشردم. باید هر طور شده به او بگویم و امیدوار بودم که نظرش عوض نشود.
هیچ دوست نداشتم که قراری که با مادر ارش گذاشته بودم به هم بخورد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃