🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_456
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
همین طور که پیشانی ام را ماساژ می دادم موبایل را به گوشم چسباندم.
-سلام حاجی.
-سلام پسرم، خوبی الحمدالله؟
-بله، الحمدالله.
نگاهی به آرش انداختم که نیشش تا بناگوش باز بود.
خب من هم مانند او گند می زدم این طور می خندیدم!
-خداروشکر. راستش می خواستم ببینم اگه وقت داری یکم با هم حرف بزنیم.
-حرف مردونه؟
-حرف مردونه.
-کجا خدمت برسم؟
-همون مبل فروشی که قبل اومدی.
-حتما.
-یا علی پسرم.
-خدافظ.
تماس را قطع کردم که صدای خندیدن آرش بلند شد.
از وقتی که به دیدن مادرش رفته بود حالش به کلی عوض شده بود.
انگار تمام دغدغه اش فقط مادرش بود، نه پانته آ و نه باقی خانواده اش.
اصلا فراموش کرده بود که چه کاری کرده بود.
اما باز هم برای حرف های خواهر و برادرهایش حاضر نبود خانه برود.
-حق داری بخندی.
موبایل را روی میز پرت کردم و نفس کلافه ای کشیدم.
-بابا اگه الکس نمی گفت که الان زنگ نمی زد برین "حرف مردونه" بزنید.
پایان حرفش صدایش را کلفت کرد و دوباره شروع به خندیدن کرد.
سری از تاسف تکان دادم و از جایم بلند شدم.
-خب بابا می خواستم حق وکالتم رو ادا کنم.
-تو وکیل نباشی برام بهتره پسر.
و دوباره صدای خنده هایش بلند شد.
وارد اتاق شدم و لباسم را پوشیدم.
کمی دلهره ته وجودم بود اما یقین داشتم که می خواهم چی کار کنم.
می رفتم و می گفتم من یک قاتل فراری هستم که هر لحظه ممکن هست اتفاقی بیفتد. می گفتم همه چیز را، یا باز هم قبول می کرد و یا... یا مجبور بود به قبول کردن چون من دست از نجلا نمی کشیدم.
در اتاق باز شد.
-منم میام.
-کجا؟
-پوسیدم توی این خونه.
-خودت برو بیرون.
-از قدیم گفتن وکیل باید با موکلش باشه.
نفس کلافه ای کشیدم. از وقتی که به ایران آمده بودیم هیچ بویی از وکیل بودن نبرده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃