🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_461
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-همین عالیه، فقط میگم این ها... عه امیرپاشا.
دستم را در جیب شلوارم فرو کردم همین طور نگاهش کردم.
-چی شد؟
اشاره ای کردم تا از جایش بلند شود.
-اول بگو چی شد؟
-به مامانت بگو پنجشنبه.
-ای جانم.
از روی مبل بلند شد و با سرعت به سمتم آمد. سرم را در دست هایش گرفت و محکم گونه هایم را بوسید.
سعی کردم او را از خودم جدا کنم اما مانند چسبی بود که چسبیده بود و هی گونه هایم را می بوسید.
-نکن آرش.
-باید جبران تموم ماچ های نکرده ات رو بکنم.
-آرش..
بالاخره به زور او را از خودم جدا کردم و توانستم نفس آسوده ای بکشم.
گونه هایم از بزاق های دهانش خیس شد. با انزجار دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم را پاک کردم.
-آخ، یعنی بالاخره می خوای داماد بشی؟
-اگه بذاری.
دستش را دور گردنم انداخت و من را به سمت در فروشگاه برد.
-قبل از پنجشنبه باید یه شیرینی حسابی به ما بدی که...
-اقا مبل رو نمی خواین.
سر جایمان ایستادیم. به سمت پسرک برگشت و ضربه ای به پیشانی اش زد.
-چرا چرا، صبر کن.
دستش را از روی شانه ام برداشت و به سمت پسرک رفت. نیم ساعتی همین طور آن جا معطل ماندم تا بالاخره مبلش را خرید و دوتایی به سمت خانه رفتیم.
کلی برای شام نقشه کشیده بود که بعد از زنگ زدن به مادرش، او ما را به خانه دعوت کرد و شیرینی گرفتنش از من کنسل شد.
با قیافه ای در هم آن شب راهی خانه ی پدرش شدیم.
اما با دیدن مادر و مهربانی هایش انگار شیرینی گرفتن از یادش رفت و دوباره خنده ها و شادی هایش شروع شد.
-پسرم گفتم برین کت و شلوار بخرین رفتین؟
استکان چایم را پایین گذاشتم.
-نه، وقت نشد دیگه.
-فردا اول وقت برین، یه لباس خوشگل بخرین.
خواهر آرش ظرف شیرینی را تعارف کرد که یکی برداشتم و درون پیش دستی گذاشتم.
-حالا پسر خاله برای نشون چی خریدی؟
سوالی به خواهرش نگاه کردم. ظرف را بعد از تعارف به مادرش روی میز گذاشت و رو به رویمان نشست.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃