🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_462
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من که چیزی از مراسم خواستگاری نمی دانستم.
نه تا به حال به این مراسم رفته بودم و نه دیده بودم، فقط چیز هایی بود که از بچگی شنیده بودم.
آرش با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
سوالی به سمتش برگشتم که ضربه ای به شانه ام زد.
-خواهر عجب حرف هایی می زنی ها، اگه به این باشه برای خرید حلقه هم نمیره.
و دوباره شروع کرد به خندیدن.
اخم هایم را در هم فرو کردم اما او که هیچ وقت از رو نمی رفت، با صدای بلند تر می خندید.
چقدر خوب بود که امشب آمده بودم. من که چیزی از این رسم و رسومات سر در نمی آوردم، مادرش آرش و خواهرش کمکم می کردند.
-راستی پانته آ جون امروز نشون و تموم وسایلش رو پس اوردی، قابل توجه شمایی که می خندی!
و چشم غره ای برای ارش رفت و به سمت من برگشت.
-اشکال نداره پسر خاله، فردا با آرش برو براش یه نشون بخر که ان اشالله وقتی بله داد بندازیم دستش.
-آره خاله جون، برو تا دیر نشده یه چیز خوب بگیر.
آرش بدجور اخم هایش را در هم کرده بود. خوب می دانستم که چقدر خواهرش را دوست دارد، آدم هم وقتی یکی را دوست داشته باشد تحمل ذره ای از تندی اش را ندارد.
مانند منی که حتی اخم نجلا را هم جهنم می دانستم.
-چی باید بگیرم؟
-یه انگشتر یا یه دستبند.
سرم را تکان دادم. دستبند طلایی به مچ سفید و ظریف نجلا حسابی می آمد. باید قبل از دیر شدنش می رفتم و می خریدمش.
-نگران نباش، فردا میریم یه دفعه با شیرینی و گل این رو میخریم.
-دیر میشه اون موقع آرش، مردم که الاف شما نیستند یه وقتی قول بدین و دیر بیاین.
این بار آرش هم با همان سردی جواب خواهرش را داد.
-خب یکم زودتر میریم می خریم همه رو.
-گل ها پژمرده میشه، آقا امیر واسه نامزدش احترام قائله، می فهمه نباید گل پژمرده ببره.
-من هم برای پانته آ گل پژمرده نبردم.
-تو اصلا گل گرفتی که...
-بچه ها.
پدر آرش نگاه توبیخ گری به هردویشان انداخت که خواهرش ساکت شد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃