eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 بالاخره او را دیدم. سرش پایین بود اما من که سنگینی زیر چشمی نگاه کردنش را احساس می کردم. نجلای شیطون من بود. با همه سلام و احوال پرسی کردم. نمی دانستم که چه می گوید فقط می خواستم بگذرم تا به نجلا برسم. دلتنگش بودم، چند روز دوری برای قلب عاشق من کم نبود. اگر این شور و هیجان خواستگاری نبود که گمان نمی کردم اصلا طاقت بیاورم. رو به رویش ایستادم و او هنوز سرش پایین بود. می توانستم در آن تاریکی شب لپ های گل انداخته اش را ببینم. من نقشه ی راه صورتش را به خوبی بلد بودم. حتی بیشتر از نام خودم. -سلام. صدای ضعیفی در آن شلوغی به گوشم رسید. -سلام. خوش اومدی. -ممنونم بانوی اریایی من. دسته گل را به طرفش گرفتم. طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد. لب هایش را می گزید تا نخدد، اما من که حسابی او را شناخته بودم. دست گل را از دستم گرفت. نگاهی به گل های نرگس انداخت. این بار زیبا لبخند زد، بدون این که لبش را بگزد. -از کجا می دونستی گل نرگس دوست دارم. -خودت گفته بودی. -جدی؟ صدای سرفه ایی که آمد به سمت جمعیت برگشتیم. سیامک بود که اشاره می کرد تمامش کنیم. همه منتظر ما بودند تا وارد خانه شوند. از نجلا فاصله گرفتم که دوباره سر و صدا سر گرفت و همه به نوبت وارد خانه شدند. و من میان آن آدم ها، در آن طرف دختری را می دیدم که لپ هایش گل انداخته بود و چشم های خجالت زده اش دین و ایمونم را برده بود. ما هم وارد خانه شدیم. کنار آرش نشستم و پا روی پا انداختم. همه نشستند به جز نجلا، او را نمی دیدم. چشم هایم در تمنایش تمام جمعیت را گذارند و چشم های عسلی را ندیدم که من را مجذوب خودش کند. -دنبال کی می گردی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃