🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_477
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
حرف های ما خیلی وقت بود که زده شده بود. حرف دل ما را کلمات نمی توانست حمل کند. حرف دل ما را چشم ها به زبان می اوردند .و چشم های من و نجلا خیلی وقت بود که کار خودشان را کرده بودند.
من و نجلا خیلی وقت بود که فارغ از تمام دنیا شده بودیم و راست می گفتند برای عاشق شدن باید از جوهر وجود گذشت.
من کاملا از خود امیرپاشا دور شده بودم و تماما شده بودم آن آدمی که عشق نجلا ساخته بود.
-خب عروس خانم، ما منتظر جواب شما هستیم؟
نجلا کمی سرش را بلند کرد. نگاهی به حاج مرتضی انداخت که چشم هایش را روی هم فشرد.
لبخندی زدم و خداروشکر که آن گذشته ام در آمریکا را بهانه ای برای نه گفتنش نکرده بود.
-خب از قدیم گفتن سکوت نشونه ی رضایته، غیر از اینه عروس خانم؟
نجلا سرش را آرام تکان داد که صدای دست همه بلند شد و من وجودم پر از لذت شد.
سرم را کنار گوشش بردم.
-نمی خوای بیشتر فکر کنی دختر اریایی؟
سرش را بلند نکرد، فقط با صدای آرامی میان آن همه دست زدن گفت:
-نیازی ندارم.
و من دلم قنج می رفت وقتی این طور فکر نکرده به من بله می گفت. و من حق نداشتم بمیرم برای این لبخند های پر از حجب و حیایش و برای آن لحظه ای که حتی در خواب هایم هم تصورش را نمی کردم.
و جادوی زمان با ما چه کرده بود که به این صورت دل به هم بسته بودیم و به همین صورت برای هم شده بودیم.
و من که گمان نمی کردم زندگی به همین راحتی من را به حال خودش رها کند، این همه خوشبختی یکمی محال بود.
-بیا عزیزم، بیا کنار خودم بشین عروس خانم.
نجلا با همان سر به زیر انداخته جلو رفت و کنار مادر آرش نشست.
و چقدر خوب بود این خاله ی یک مرتبه پیدا شده. من که نیاز به محبت او نداشتم اما بودنش لازم بود برای امشب و برای نجلا و برای مراسم.
من هم جلو رفتم و کنار آرش نشستم.
-مبارکه داداش.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃