🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_485
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
_خودکار را روی میز انداختم و به مبل تکیه دادم. هر چه فکر می کردم برای کار ذهنم به جایی قد نمی داد.
استخدام شدنم که آرش می گفت پر از خطر بود. برای کار آزاد هم نیاز به مجوز داشتم که باز نامم جایی ثبت می شد و خطر داشت.
انگار باید بیخیال خطرش می شدم و دل به دریا می زدم.
هر چه می شد بهتر از این بود که عقد من و نجلا به عقب بیفتد.
-چی کار می کنی استاد.
سرم را بلند کردم. همین طور که با حوله مشغول خشک کردن موهایش بود از راهرو بیرون آمد.
-مگه وکیل من نیستی؟
با حالت تهاجمی که گرفته بودم با تعجب سر جایش ایستاد. واقعا دیگه کلافه شده بودم این قدری از صبح سرم را درون این روزنامه ها فرو کرده بودم و فکر کردم.
دستش همین طور روی سرش خشک شد و چشمش روی میز چرخید.
-باز چی شده؟
-نمی تونی یه کار برای من جور کنی؟
با حرفم از شوک در آمد و دوباره دست هایش روی سرش تکان خورد.
همین طور که می خندید جلو آمد و رو به رویم نشست. خب معلوم هست که باید بخندد. من هم اگر جای او بودم می خندیدم.
بیخیال دنیا خودش را از همه چیز فارغ کرده بود. تازه هر وقت هم می خواست می توانست کار بگیرد.
-پس الان از صبح زل زدی توی این واسه کار؟
-نه، زل زدم آدرس تیمارستان ها رو پیدا کنم برات.
نفس کلافه ای کشیدم و دوباره به آن برگه ها خیره شدم که صدای خنده هایش بلند شد.
-خوبه خوبه، میگم این نجلا خانم خیلی روی اخلاقت هم کار کرده ها. قبل نمی شد با یه من عسل خوردت، الان خودت شوخی می کنی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃