🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_505
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سوار ماشین شدیم و ماشین را روشن کردم.
نمی خواستم جلوی آرش با نجلا حرف بزنم.
شاید حرف های خصوصی هم بینمان رد و بدل می شد که اصلا دوست نداشتم آرش بشنود و باز هم افسار مسخره کردنش را از دست بدهد.
-میگم این همه برات سعی کردم نمی خوای بهمون شیرینی بدی؟
برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم.
بعد از این همه وقت خوابیدن و خوردن بالاخره دست به کار شده بود.
-وا تو که خسیس نبودی امیرپاشا.
دنده را جابه جا کردم و میدان را پیچیدم.
همین طور به راهم ادامه دادم.
متوجه ی نگاه های خیره اش بودم که می خواست جوابی از من بگیرد اما توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
امروز زیادی سرخوش بودم و این سرخوشی فقط با اذیت کردن آرش و حرف زدن با نجلا تخلیه می شد.
نجلا که الان نبود پس تمام تاوانش را باید این پسر می داد.
-امیرپاشا خودی من کلی نقشه کشیدم برای شیرینی هات.
-شیرینی چی؟ وکیلم بودی و وظیفت بود.
-حالا که این طوره الان دو سال و خرده ای از قرارداد وکالتم گذشته، یادت رفته؟
ابروهایم را بالا انداختم.
من و او اصلا قراردادی هم می بستیم؟
آن قدری با هم رفیق شده بودیم که همین طور برای هم دیگر کار می کردیم.
-باشه، می تونی دوباره قرارداد ببندی.
-الان دیگه دیره، قبلش بود.
-خب پولش رو میدم.
-برو بابا، میگم شیرینی میگه پول.
با اخم های در هم نگاهم کرد.
به سمتش برگشتم و باز هم خنده ام گرفته بود.
اما لب هایم تکان نخوردند. از همان هایی که خیال می کردی از ته وجود خوش حالی و نیازی هم به تکان خوردن لب ها نیست.
از همین هایی که گریبان من را می گرفت.
پنجره را در این سرما داده بود پایین و سرش را کمی بیرون برد.
با صدای آرامی شروع کرد به غر زدن.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃