🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_664
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به دیوار تکیه داده بود و مشغول حرف زدن با پدرش بود که روی مبل نشسته بود و او هم انگار حال درست و حسابی نداشت.
-سلام.
هردو سرشان را بلند کردند و آرام جوابم را دادند.
-آرش کجاست؟
-هنوز خوابه.
سرم را تکان دادم. از همان دور نگاهی به در قهوه ای رنگ انداختم. دلم نمی آمد بروم و با باز شدن در و امدن سر و صدا بیدار شود. الان برای او بهترین درمان فراموشیست و این فراموشی فقط با خوابیدن آرام می شود.
-آقا امیر.
-بله.
-من چند باری بهش سر زدم چشم هاش بسته بود اما شاید خواب نباشه، اگه می شه شما بهش سر بزنید.
-حتما.
-آره پسرم، ما که حال درست و حسابی نداریم، اون پسرهم بیشتر از ما به تو وابسته ست، تنهاش نذار.
چشم هایم را ارام روی هم فشردم.
-حواسم هست.
به سمت همان اتاقی که دیشب ارش در آن خوابیده بود رفتم. ای کاش آن قدر توان داشتم تا غم به این بزرگی را از روی شانه های آرش بردارم اما نمی شد و تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که کنارش باشم و ذهنش را منحرف کنم.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و ارام در را باز کردم. پشت به من روی تخت خوابیده بود.
در را بستم که صدای جیر جیر لولایش در اتاق پچید. اما بیشتر از آن سر و صدای بیرون بود که با بستن در انگار کاملا خاموش شده بود.
تخت را دور زدم و رو به رویش ایستادم.
قاب عکسی را در آغوش گرفته بود. پلک هایش می لرزید و نوک مژه هایش تر شده بود و به هم چسبیده بود.
مانند پسر بچه ها دلتنگ آغوش مادرش شده بود. این پسر راه زیادی داشت که بزرگ شود و اصلا پسر که هیچ وقت برای مادرش بزرگ نمی شود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃