🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_672
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
همین قدر هم که برای این مراسم دلخوری هایش را مخفی می کرد و سعی می کرد خوب جلوه کند هم صبر زیادی می خواست.
رو به رو شدن با پسری که به همان راحتی میان آن جمعیت پست زد و گفت که دوستت ندارد دل شیر می خواست.
نفس کلافه ای کشیدم و در را بستم.
ارش از جایش بلند شد اما هنوز اثرات اشک و گریه روی صورتش هویدا بود و چه ایرادی داشت که یک مرد برای عزیز ترین ادم زندگی اش این طور اشک بریزد؟
بدون حرفی از اتاق خارج شدیم و من هم همراهش رفتم. قدم هایش را تلو تلو خوران بر می داشت و هر لحظه امکان داشت که پخش زمین شود.
و من حسابی حواسم را جمع کرده بودم که مبادا بیفتد و پخش زمین شود.
نگاهی به ارمین کردم که مشغول حرف زدن با یکی از مرد ها بود و ارش همین طور به سمت حیاط می رفت. چشم هایش حق داشتند بعد از آن همه اشک و گریه به خوبی نبینند.
مچ دستش را گرفتم و مجبورش کردم به ایستادن. نگاهی به من انداخت که با ابرو اشاره ای به ارمین کردم.
با همان حال زار به سمت برادرش رفت و باز هم تسلیت گفتن های دیگران توی راه که می دانستم مانند سوهانی تو روح ارش شده بود.
-داداش ما داریم میریم قبرستون، بعدش هم میریم بیمارستان که مامان رو بیاریم خونه و بعد از اون مراسم تشیع، ح...
-مامان؟
و نیشخندی بعد از سوالش زد که برادرش چند دقیقه ای همین طور مات نگاهش کرد.
می دیدم که چطور آن لب هایش را روی هم می فشارد تا اشک هایش سرازیر نشود. انگار جان می داد برای نشکستن آن بغض لعنتی.
اما نتوانست، او توانایی مقابله با این بغض لعنتی را نداشت و انگار این بار هم باید می گفت بی خیال ادم های اطراف فقط باید بارید.
سرش را برگداند. اشک هایش را پاک کرد و دوباره به سمت برادرش برگشت که او هم بارانی شده بود.
-اره، میرم مامان رو بیارم که باهاش خداحافظی کنیم.
دست هایش برادرش روی اپن توی هم مشت شده بودند.
-حواست به مراسم باشه تا ما بیایم.
ارش سرش را تکان داد.
-اجی بیدار شد؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃