eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اره، تو حیاطن همشون. ارش سرش را تکان داد و می خواست به سمت حیاط برود که مچ دستش را گرفتم و مانعش شدم. سوالی به سمت من برگشت. کمی به او نزدیک شدم تا کسی صدایمان را نشوند. -با این حالت نرو جلوی خواهرات. -چرا؟ فقط نگاهش کردم. خودش هم خوب می دانست دیدن برادرشان در این حال آن ها را داغون تر می کند. ارش هم در حال نابود شدن بود اما ارش مرد بود ارش می توانست خودش را کنترل کند و او باید تکیه گاهی برای خواهر هایش هم می شد. منظورم را فهمید و سرش را پایین انداخت. به سمت اشپزخانه دوباره عقب گرد کرد و برادرش مراسم را به این پسر سپرده بود؟ اونی که نمی توانست حتی قدم های خودش را به راحتی بردارد؟ -نگفتم نرو، گفتن با این حال نرو. -حال من درست شدنی نیست، راست میگی، بهتره برم تو اتاق خودم. نفس کلافه ای کشیدم و نگاهش کردم. پانته آ از اشپزخانه بیرون امد. ارش چند دقیقه ای نگاهش کرد و او هم ایستاد. نفهمیدم ارش به او چه گفت که سری تکان داد و دوباره به اشپزخانه رفت. دستم را در جیب شلوارم فرو کردم و فقط نگاهش کردم. -امیرپاشا. به سمت نجلا برگشتم. چشم هایش بارانی شده بودند و مژه هایش به هم چسبیده بودند. نوک بینی اش هم سرخ شده بود و فقط خدا می دانست این سرخی با آن سفیدی صورتش چه تضاد جذابی می افرید. -جانم. -ارش کو؟ اشاره ای بهش کردم که نیم نگاهی به او انداخت. -کجا بودی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃