🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_687
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دستی به صورتم کشیدم تا ارام شوم. این پسر حال همه ی ما را خراب کرده بود.
هیچ وقت گذشته ی سخت دلیلی برای بد شدن نمی شد. پس ادم خوب می تواند در بدترین ها هم خوب بماند.
اصلا مگر من مقصر آن بدبختی ها بودم که این طور می کرد؟
نفس کلافه ای کشیدم.
-بهتره بریم ارش.
-یکم طول کشید که باهاش جور بشم.... یواشکی حواسش بهم بود.... من که نمی فهمیدم، اما مامانم خوب این حمایت یواشکی هاش رو می فهمید و بهم می گفت... اگه الان این جا بود مطمئن باش به تو هم می گفت، اصلا دلش نمی اومد که دو نفر با هم بد باشن.
نگاهی به نجلا انداختم. او هم چشم هایش بارانی شده بودند و دانه های اشک روی گونه اش میریخت.
زبان خشک شده ام را با زبان تر کردم و دستم را روی شانه ی ارش گذاشتم. ارام شانه اش را فشردم که دستش را جلوی صورتش گرفت و اشک ریخت.
نفس عمیقی کشیدم و نتوانستم بگویم تا گریه نکند. این بغضی که نشسته بود در گلویش باید می شکست. هر چقدر هم که چیزی از تنهایی اش کم نمی کرد اما باز باید می بارید تا این بغض یک مرتبه عقده نشود و از درون نابودش نکند.
چند دقیقه ای گذشت که دستش را از روی صورتش برداشت.
-تو برو امیرپاشا... من کنار مامانم می مونم.
-بیا الان بریم خونه پسر، مهمون ها منتظر تو هستن، بعدا باز هم می تونی بیای.
بینی اش را بالا کشید و گفت:
-من مامانم رو تنها نمی ذارم امیرپاشا، یه بار تنهاش گذاشتم و می دونم تا اخر عمر حسرتش رو می خورم، دیگه تنهاش نمی ذارم.
نجلا قدمی جلو امد و با آن صدایی که از گریه لرزان شده بودند لب باز کرد.
-ارش، باور کن مامانت هم راضی نیست این قدر خودت رو اذیت کنی، به حرف امیرپاشا گوش کن بیا بریم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃