🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_699
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
لای یک چشمم را باز کردم. او هم نیمی از سرش را از پنجره بیرون برده بود. ان هم در این سرمایی که همه قندیل بسته بودند.
شانه ای بالا انداختم. نمی دانستم باید دعا کنم که این طور باشد یا نه.
نمی دانستم این عشق لذت داشت یا پر از درد و تلخی بود.
نمی دانستم که سیاوش دوست است و نیازمند دعای خیر یا باید نفرین شود.
بالاخره ماشین یک جایی ایستاد.
تکیه ام را از صندلی گرفتم و به اطراف نگاهی انداختم. یک گوشه ی خلوت از این شهر!
-خب.
-من ازت بدم می اومد.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست.
-حس متقابله.
-می دونی چرا؟
-مهم نیست برام.
مهم بود. می خواستم بدانم که چرا این نفرت در چشم هایش شعله گرفته بود وقتی که من را اصلا ندیده بود.
ولی نخواستم که بشنوم. یعنی یقین داشتم که برای شنیدن ان گذشته ی لعنتی پا به این ماشین نگذاشتم. خسته بودم که هر بار یک چیزی از ان گدشته مانند پتکی بر سرم اوار می شد. نمی خواستم دیگر برگی از ان گذشته را بخوانم.
من داروساز بودم، نه تاریخ دان!
-می دونی، بدی حرف زدنمون اینه که دروغ نمی تونیم بگیم، چون خوب هم رو می شناسیم.
دستی به گوشه ی لبش کشید.
-شاید بخوام بدونم اما برای شنیدنش این جا نیومدم.
-منم نخواستم دلیل نفرتم رو بگم اما... اما پسر تو خطری.
و به سمتم برگشت.
و هیچ چیز اندازه ی دیدین ترس در چشم های این پسر نمی توانست من را به عمق فاجعه ببرد. وقتی مردی به محکمی او این طور ضعفش را نشان می داد یعنی یک جای کار بدجور می لرزید.
ان قدر بد می لرزید که نمی شد جمعش کرد.
ضربان قلب من هم شدت گرفت. لب هایم را با زبان تر کردم و خیره شدم به ان پسری که انگار خبر شومی را در استین داشت.
-چه خطری؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃