🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_701
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من حرفم را خوردم اما یک صدایی از درونم فریاد می زد.
یک صدایی که می خواست نعره بزند حالا نه.
حالا که همه چیز درست شده بود، حالا که من طعم داشتن نجلا را چشیده بودم و می خواستم او را در لباس سفید عروسی ببینم نباید این طور می شد.
-تند نرو بابا، من اون قدر ها هم پیگیرت نیستم بخوام انتقام بگیرم. اون روز که آبجی فوت شد گوشی ارش دست من بود.
منتظر نگاهش کردم.
نفس هایم به زور بالا می امد و در راهش پوست گلویم را می خراشید. انگار برای خفه شدن التماس می کرد.
-یکی زنگ زد، امریکایی صحبت می کرد، گفتش که اون مرده و بهت بگم هر چه زودتر خودت رو گم و گور کنی.
-بعد تو الان باید بهم بگی؟
و نعره ای بود که انگار از انتهای وجودم بلند شد. خیال می کردم الان هست که حنجره ام پاره شود.
من الان وسط میدان نابودی بودم. خودم که مهم نبودم، من که از نابودی نمی ترسیدم، اگر مرد جا زدن بودم هیچ وقت ان کار را نمی کردم اما نجلای من... او را نباید به این میدان می کشیدم.
و او هم مانند من فریاد زد:
-احمق، اون موقع تو تازه یک هفته بود عقد کردی، خواستم بهت بگم اما نمی شد، وقتی دیدم با چه شور و شوقی برای هم حرف می زدین، وقتی اون عشق لعنتی رو توی چشم هاتون دیدم نتونستم بگم.
خیال کردم می تونم ازتون محافظت کنم، گفتم چهارتا مامور امریکایی هستند دیگه، من هم ادم کم ندارم. ازتون مراقبت می کنن.
پوزخند صدا داری زدم.
-بی خبر از ما؟
ماشین را دور زد. این بار صدایش ارام شده بود و دیگر از ان پسر وحشی خبری نبود اما من از هر زمان دیگری زخمی تر شده بودم.
-می گفتم که با عشقت زندگی نکرده نابود بشین و ترس کلا پایه ی زندگیتون رو به هم بریزه.
مسخره خندیدم. هر چه فکر می کردم نمی توانستم این داستان شوم را باور کنم. نمی توانستم بفهمم که به همین راحتی ان پسر مرده است و من این بار قطعا قاتلی شدم که چند نفر دنبالم هستند.
-بالاخره که باید می فهمیدم.
-چهل روز با ارامش زندگی کردن کمه؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃