🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_704
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-دستش را بالا برد. ابروهایش را برای پشت سرم تکان داد.
سرم را برگداندم و چند تا مرد را دیدم که داشتند با سرعت به سمتمان می امدند. دستشان زنجیری بود. از تیپ و لباسشان معلوم بود از این داداش مشتی ها هستند که ادم کشتن براشون مثل اب خوردنه.
با پوزخند به سمتش برگشتم.
-ادم هات این ها هستند؟
دستش را تخت سینه ام گذشت و من را به عقب هل داد. تلو تلو خوران چند قدمی عقب رفتم اما توانستم تعادلم را حفظ کنم و پخش زمین نشوم.
-همین ادم ها زنت رو نجات دادن.
-من ازت کمک نخواسته بودم اقا سیاوش که الان بخوای منتش رو بذاری، همون روز اول یک کلام دهنت رو باز می کردی.
-الحق که پسر همون مادری، خوبی کردن هارت می کنه.
جوابش را ندادم و چند قدمی ازش دور شدم.
شاید بعد ها بابت این چهل روز فرصتی که به هردویمان داد برای داشتن یک زندگی ارام تشکر می کردم اما الان گیج بودم. الان نمی دانستم چی درست است و چی نادرست، نمی دانستم باید چه راهی را بروم که تمام پیشروی هایشان در این چهل روز را خراب کنم.
-گفتی خونه ام رو شناسایی کردند؟
-نه، فقط خونه ی حاج مرتضی رو.
ضربه ای به پیشانی ام زدم. ای کاش خانه ی خودم را پیدا می کردند، هیچ دلم نمی خواست حاج مرتضی و خانواده اش هم در خطر بیفتند.
-امروز هم تعقیبت نکردند، خیالت جمع.
سرم را تکان دادم. موبایلم را از جیبم در اوردم و شماره ی نجلا را با سرعت گرفتم.
-جانم.
لب هایم را باز کردم تا برای مخفی کاری دیروزش سرش فریاد بزنم اما با دیدن سیاوش لب هایم جمع شد.
-بزاق دهانم را قورت دادم و سعی کردم ارام باشم.
-کجایی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃