eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 چند دقیقه ای گذشت اما این دختر مگر می توانست طاقت بیاورد. من می شناختم و او و حس فضولی اش را می دانستم که به همین راحتی ها تا خانه دوام نمی اورد. -از دست من دلخوری؟ -اون که اره، ولی ماجرا این نیست نجلا. -چرا؟ -این جا جای گفتنش نیست. چند دقیقه ای سکوت کرد و باز با صدای ارامی گفت: -سیامک چیزی گفته؟ -از چی؟ -از... ای بابا، بگو چی شده. -نجلا لطفا؛ الان میرسیم خونه حرف می زنیم. این بار با صدای محکم دیگر نپرسید. قفل شدن انگشت هایش در هم را می دیدم اما نمی توانستم که در وسط خیابان این موضوع به این مهمی را به او بگویم. -میشه این قدر تند نری. نگاهی به عقربه ی کیلومتر شمار کردم. کی این قدر سرعتم بالا رفته بود که نفهمیدم؟ تازه متوجه شدم که پایم را با حرص روی پدال گاز فشرده بودم. پایم را کمی برداشتم و به راه ادامه دادم. تا بالاخره به خانه رسیدیم. توی اسانسور هم هیچ حرفی نزدیم اما سنگینی نگاه های زیرکی نجلا را حس می کردم. وقتی این طور معصوم می شد دلم می خواست بیخیال تمام اتفاقات بشم و او را محکم به خودم بفشارم. اما در اسانسور باز شد و همه ی نقشه های ذهنی ام را خراب کرد. با هم وارد خانه شدیم. هنوز کفشم را در نیاورده بودم که گفت: -امیرپاشا بگو دیگه. سرم را تکان دادم و وارد هال شدم. او هم پشت سرم امد. نگرانی را در چشم هایش می دیدم. من چطور به این دختر معنای خطر را می گفتم؟ اما او باید می فهمید. او باید... -بگو. دستی میان موهام کشیدم. او می توانست قید من را بزند؟ او می توانست بیخیال زندگی پر دردسر من شود و دنبال زندگی خودش برود؟ نه می توانستم او را قربانی زندگی ام کنم و نه می توانستم جدایی اش را قبول کنم. -ببین نجلا... دستش را بالا اورد و مانع حرف زدنم شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃