🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_708
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-اول بگو چرا از دستم دلخوری.
و صدایش اخرش لرزید. من اگر خودم هم می خواستم نمی توانستم با دیدن این چشم ها باز هم از دست این دختر دلخور باشم. اصلا نمی شد این نگاه را دید و باز هم بازخواستش کرد.
ولی او می دانست حتی فکر در خطر بودن جانش هم من را تا مرز جنون می برد؟
-دیروز چی شد نجلا؟
-پس سیامک گفته.
-سیامک نگفته ولی... چرا من باید از دیگران بشنوم.
-امیرپاشا خیلی ترسیده بودم.
و یک مرتبه بعضش ترکید و خودش را در اغوش من پرت کرد. چند ثانیه ای همین طور مات و مبهوت از کار یک مرتبه ای اش مانده بودم.
تا بالاخره به خودم امدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و او را محکم به خودم فشردم.
شانه هایش اشوب می شد. و لعنت به منی که این دختر ضعیف را وارد زندگی خودم کرده بودم. لعنت به من خودخواه که او را هم مانند خودم عاشق کردم و لعنت به من که حتی نتوانسته بودم از عشقم محافظت کنم.
سرم را روی موهای ابریشمی اش گذاشتم و هر اشکی که او می ریخت چیزی مانند یک بنا در قلبم فرو می ریخت.
-تعدادشون خیلی زیاد بود... می خواستند کیفم رو بدزند.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست. تعدا زیاد برای چی می امدند تا کیف بدزند؟
سرش را از روی سینه ام برداشتم. کمی از گوشه ی شالش برای لباس های خیسم، تر شده بود.
صورتش را با دست هایم قاب کردم.
-چیزی نیست عزیزم، به خیر گذشته.
-چقدر خوب بود اگه همیشه کنارم باشی، اون وقت از هیچی نمیترسم.
لبخندی زدم.
و همین نگاه و همین چشم ها و همین لحن و همین عطر و همین نفس ها کافی بود تا من رها شوم از تمام ان استرس و اضطراب ها و ارام شوم.
او مانند بالی بود که می شد گاهی بیخیال همه چیز آن ها را تکان داد و از این زمین جدا شد به سمت آسمان ها.
انگشتم به سمت گونه هایش رفت و اشک هایش را پاک کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃