🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_719
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
موهایش را ارام ارام نوازش کردم. گاهی هم بوسه ای روی سرش و میان آن تار های ارامش بخش می کاشتم.
نمی دانم چند دقیقه گذشت که شانه هایش دیگر نلرزیدند و ارام تر شده بود. وقتی او را این طور در اغوش می گرفتم و وقتی بحث عطر او در میان بود دیگر سعت و مکان را فراموش می کردم.
سرش را ارام از روی سینه ام دور کردم. مژه هایش به هم چسبیده بودند و چشم هایش را حسابی زیبا کرده بودند. چشم هایش حسابی سرخ شده بودند.
انگشت شصتم روی گونه اش حرکت کرد و ارام اشک هایش را پاک کردند.
-این طور گریه نکن عزیزم.
-واقعا می خوای من رو بذاری و بری؟
ناچار نگاهش کردم. او خیال می کرد به همین راحتی و بد که او به زبان می اورد؟ او خیال می کرد که من به همین راحتی راضی می شوم به دوری از اونی که از جانم هم برایم با ارزش تر بود؟
-چاره ای ندارم عزیزم.
-چرا چاره ای هست منم میام باهات.
-خطر داره.
دستش را روی دستم گذاشت و من امیدوار بودم که نگرانی ام را از درون چشم هایم بخواند.
-عزیز میگه وقتی زن بله رو گفت یعنی قبول می کنه توی هر سختی و مشکلی کنار شوهرش باشه، من هم میخوام باشم.
-قرار نبود این طور بشه.
-یادت رفته من قبل از این که عاشقت بشم و بهت دل ببندم این ماجرا رو می دانستم، من همون روز داشتم با خودم فکر می کردم چطور میشه کمکت کرد، اون زمان که دوست نداشتم حالا که... حالا امیرپاشا زنده و مرده ی من بدون تو چه فرقی داره؟
دستی به گونه هایش کشیدم.
و این همه مهربانی او جایی من را به جنون می رساند.
و کمی هم ته دلم ترس افتاده بود. او ساده تر از این هست که معنی میان گرگ و گوسفند را بشانسد. او دختر ساده ای بود که می شد به راحتی از مهربانی اش سو استفاده کرد.
همان کاری که دنیل کرده بود!
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃