🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_721
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-پس چرا می پرسی.
-نقشه ات برای فرار چیه؟
-نمی دونم.
دستی به صورتم کشیدم. کجای این کشور بزرگ را می رفتیم و خودمان را مخفی می کردیم؟ آن ها می توانستند هر جا حضور داشته باشند.
-می تونم از کشور خارج بشیم؟
-ریسکش به شدت بالاست، از راه قانونی که نمی تونی بری، چون زودتر از الان پیدات می کنند و دیگه کارت ساخته ست، از راه مرزی هم...
نگاهش به سمت نجلا افتاد. حاضر نبودم نجلا را توی این راه بیندازم.
سرم را تکان دادم.
-امیرپاشا.
-جان.
-یعنی واقعا عوامل ایران نمی تونه کمکم کنه؟
-اون ها از طرف پلیس امریکا نیومده بودن، اون ها یه گروه خودسر هستند و مطمئنا اگه ایران بخواد کمکم کنه نمی تونه کار زیادی انجام بده.
-اصلا شما تبعیت امریکا رو دارید، شاید فقط بتونن به امیرپاشا کمک کنند.
نجلا متفکر سرش را تکان داد. چند دقیقه ای سکوت سنگنی توی خونه حاکم شد. هر یک دنبال نقشه ای توی ذهنمان می گشتیم. و شاید به فکر مکانی که بشود از آن فرار کرد.
بعد از نیم ساعت ارش بهم خیره شد. سنیگنی نگاهش ازارم می داد.
من هم خیره شدم به چشم هایش. من این چشم ها را می شناختم، باز هم نقشه ای داشت که از راضی شدن و نشدن من می ترسید. باز هم داشت فکر می کرد چطور می تواند با کلمات من را راضی بکند.
-چی شده؟
-تو و نجلا الان توافق کردید که با هم برید؟
و قبل از من نجلا محکم گفت:
-اره.
-خب... پس نباید از هر چیزی برای محافظت جونت دریغ کنی.
و باز هم نقطه ضعف من که دست گذاشته بودند روی آن. می دانستند که نجات جان نجلا بیشتر از غرور یا هر چیز دیگری بود و باز هم این را دلیلی کرده بودند برای کشیدن نقشه هایشان.
-خب.
-میگم... من یه جای خیلی خوب سراغ دارم.
-کجا؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃