🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_722
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
توی یکی از جنگل های شماله، نزدیک یه روستای دور افتاده و کم جمعیت. در واقع بیشتر خونه ها یا خالی هستن یا وقت تابستون صاحبشون میرن اون جا، فقط چند تا پیرمرد و پیرزن که دامداری دارن اون جا هستند.
البته اون کلبه ای که من میگم کلا خارج از روستاست، جایی که هیچ ارتباطی با شهر نیست.
زیر چشمی متوجه ی لبخند عمیقی که روی لب های نجلا نشسته بود شدم. اما اگر این کلبه ای که می گفت بدون مشکل بود برای گفتنش این همه دست دست نمی کرد.
و من منتظر همین " اما"یی که اخرش می خواست به زبان بیاورد بودم.
-این که عالیه.
-اره، خیلی خوبه. تموم امکانات رو داره، هر چیزی هم که می خواین می تونین از روستا تهیه کنید، خودم هم می تونم رفت و امد کنم.
شاید توی همون روستا یه خونه گرفتم. نظرت چیه امیرپاشا.
-باز هم ازش بگو.
دستپاچه خندید.
-خب، می خوای از تعداد اتاق خواب هاش بگم؟
-ارش، متوجه ی منظورم شدی.
سرش را پایین انداخت. عصبی پایش را تکان داد و من همان جا خیر این کلبه را خورده بودم. می دانستم که حتما مشکل جدی دارد که ارش می دانست با آن مخالفت می کند.
سرش را بالا اورد. نفس عمیقی کشید و انگار برای به زبان اوردن آن کلمات زمان می خرید.
-این کلید رو خود صاحبخونه اش بهم داده.
-صاحبخونه اش کیه؟
-صاحبش... سیاوش.
و با صدای بلند و تاکیدی گفتم:
-عمرا!
من نجلایم را در خانه ی یک خلافکار نمی بردم. اصلا آن پسر...
آن قدر ها هم ضعیف نشده بودم که بخواهم از او کمک بگیرم. خودم می توانستم خانه ای پیدا کنم تا جان نجلا در امان باشد.
اصلا من که نمی توانستم جز نجلا و ارش از کس دیگری کمک بخواهم. فقط ما سه تا بودیم و تمام!
پوزخندی کنج لبم نشست. ارش با خودش چه فکر می کرد که خیال می کرد من در خانه ی ان پسر دیوانه زندگی می کنم؟ آن هم برادر آن زن!
چیزی بیشتر از یک مشکل بود که بشود حلش کرد.
-امیرپاشا، برادر من الان وقت لجبازی نیست.
-لجبازی در کار نیست، من سمت اون پسر نمیرم.
-امیرپاشا.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃