🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_731
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سکوتم را که دید به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد.
-نمی پرسی؟
سرم را تکان دادم. کلمات را کنار هم قرار دادم و پرسیدم.
- حاضری برگردی به گذشته و دیگه اون کار رو...
و نگذاشت که حرفم تمام شود.
-نه.
و لبخندی روی لب هایم نشست. من منتظر همین جواب او بودم، منتظر بودم همین قدر محکم و همین قدر جدی بگوید هنوز همان امیرپاشایی هست که برای اولین بار دیده بودمش، همانی که آن شب تا صبح به او و مردانگی اش فکر کردم.
همانی که او را هزار بار با دنیل مقایسه کردم و در دل دعا کردم ای کاش پسرعمویی مانند او داشتم.
-می دونم خیلی اذیت میشی نجلا، اما هر جای این بازی رو می بینم هیچ چیز اشتباه نیست. نه کشتن اون پسر اشتباه بود و نه این که تو رو وارد زندگیم کردم. شاید تنها چیزی که می تونست تغییر کنه این بود که من یکم زودتر متوجه ی ماجرای مها بشم، اون وقت هم اون پسر رو می کشتم اما دیگه دختری برای حفظ ابروش خودش رو از بالای پنجره پرت نمی کرد.
نگاهم به سمت دستش روی دنده افتاد. آن قدر محکم دنده را می فشرد که انگشت هایش سفید شده بود. دوباره با یاداوری آن دختر عصبی شده بود.
دستم را ارام روی دستش گذاشتم که گرمایش دستم را سوزاند.
سرش را برگرداند که لبخندی به رویش زدم.
-اگه این طور نمی گفتی که انتخابت نمی کردم.
ابرویش را بالا انداخت و نگاهم کرد.
یک مرتبه ماشین ایستاد. با تعجب نگاهی به اطراف انداختم. وسط خیابان شمال تهران ایستاده بود.
خیابان خلوت بود، نه ماشینی رد می شد و نه ادمی. دوباره دست و پایم از ترس لرزید. می ترسیدم از پشت سنگ های این خیابان بیرون بپرد و..
از فکر ادامه اش مو به تنم سیخ شد. امکان نداشت که این طور شود.
-چرا ایستادی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃