🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_432
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
و این یعنی دلش پیش من است. سیاستش قشنگ بود!
هردویمان خندیدیم. خنده هایی که حرف های زیادی می زد.
-به اون خونه عادت کرده؟
-آره، با دختر خاله ها و دختر دایی هاش گرم گرفته.
-خداروشکر.
او با تمام شیطنتش دختر خجالتی بود. خوش حال بودم که این شرمش مانع خو گرفتنش با خانواده اش نشد.
نجلا آدم تنهایی نبود. او باید در جمعیت زندگی می کرد، در کنار آن همه ادمی که می دانستم نجلا را دوست دارند.
- حرفت رو بزن پسر، برای احول پرسی از نجلا که نیومدی.
-نه، اومدم حرف بزنیم، مردونه.
استکان در دستش را روی میز گذاشت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
-خوب گذشته ی من رو می دونید، نه مادری بود و نه پدری که برای این حرف ها بیاد.
سرش را تکان داد. می دانستم که گذشته و اشتباهات خانواده ام را به نام من نمی نویسند.
من مرد ساخته ی خودم بودم، و هیچ شباهتی به آن دو نفر نداشتم و امیدوار بودم بقیه هم این تفاوت میانمان را بفهمند.
-شایعه ها زیاد بود و نمی دونم شما کدوم رو باور کردید، ولی خواهرمم دو سال بعد از او اتش سوزی برای مشکلات ریه هاش که یادگار همون اتیش بود فوت شد.
-خدابیامرزتش، دختر فهمیده و عاقلی بود.
و همین او را نابود کرد.
اگر او هم مانند من روز ها در بی خبری فرو می رفت شاید کمتر خودخوری می کرد و شاید کمتر عصبی می شد.
بزرگ شدن مثل یک کابوس بود، کابوسی که من هر روز در ان دست و پا می زنم و آتنا را آن طور خاموش کرد.
بزرگ شدن بزرگترین حماقت آدمی بود.
-ممنون.
لب هایم را با زبان تر کردم. آمده بودم تا خودم بگویم همه چیز را.
دوباره روی پای خودم بایستم و حتی بجنگم با تمام آدم های اطرافم برای دختری که دوستش داشتم و دوستم داشت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_433
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
- خانواده ای برای حرف زدن باهاتون ندارم و می دونم لیاقت نجلا این نیست ولی... این ها هم تقصیر من نیست.
سرش را باز هم تکان داد.
-می خواستم، هر زمانی که خودتون صلاح می دونید برای خواستگاری خدمت برسم.
نگاهش را به گوشه ی میز دوخت. توقع نداشتم سریع جواب بدهد.
آن حرف ها هم برای ترحم نزده بودم و او هم آدم ترحم نبود.
-البته، نجلا از این اومدن من خبری نداره. نمی خواست اگه یه وقت... عقب افتاد من بدقول بشم.
گفته بودم عقب بیفتد چون یقین داشتم که اتفاق می افتد. دیر و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت.
اگر پای صلاح و آینده ی نجلا بود من می توانستم کمی طاقت بیاورم و او را با نام همسر کنار خودم نداشته باشم اما... جرقه ی این حرف که در ذهن نجلا زده شود نمی تواند صبر کند.
من خوب می شناختمش.
-از دوست داشتن نجلا که مطمنم، ولی، من تو را خوب نمی شناسم پسرم.
گوشه ی لبم کمی کج شد. از صراحت حرفش خوشم آمد. این که این قدر راحت می گفت و من هم می توانستم راحت مشکلات را حل کنم.
-یکم از خودت بگو.
-گفته های آدم شبیه خودش نیست.
و برقی در چشم هایش نشست.
نگاهم را از چشم های تیزش گرفتم. چشم هایم فریاد می زدند که نجلا را می خواهم، آن هم همین حالا.
چشم ها تابع قلب بودند و هیچ چیز از عقل و منطق نمی فهمیدند. اما من نمی خواستم فقط اسیر قلبی باشم که می دانستم هر روز رنگی عوض می کند.
احساس اگر قاطی عقل و قلب باشد نمی سوزاند، ویران نمی کند، از بین نمی رود.
شاید کمرنگ شود اما هیچ وقت از بین نمی رود.
و گمان نمی کردم حتی برای من به حد کمرنگی هم برسد.
-راست میگی. ولی قیافه ات چی، شبیه خودت؟
-دلیلی واسه تظاهر هست؟
-دلیل فراوونه پسر، آدمش باید باشه.
و لب باز نکردم تا بگویم دلیل تمام زندگی من نجلاست. اونی که آمد تا من آدم دیگری بشوم.
او همه چیز را می دانست، او از ظاهر و باطنم خبر داشت و وقتی او بود که دیگر نیاز به تظاهر نبود.
من تنها هدفم فقط او بود و تمام.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【😊】
-
عیدتونگلباران🌸🌸
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😊】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_434
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
همین طور به حاج مرتضی نگاه کردم. به گوشه ی میز خیره بود و حسابی در فکر فرو رفت.
من هم صبر کردم تا افکارش تمام شود.
مهم نبود که در ذهنش چه می گذرد. من پرونده ی سیاهی در خودم نداشتم که مانع از داشتن نجلا شود.
نه گشته ی مادر و پدرم برای من بود و نه آن قتل را سیاهی می دانستم. آن قتلی که هنوز آن قدر ها هم موفق نبود بهترین کاری بود که می توانستم در آن زمان و آن مکان بکنم.
بالاخره نگاهش را برداشت.
-تو چند سال آمریکا بودی پسر.
-تقریبا ده سال.
-چند وقته که با نجلایی.
-اگه منظورتون آشنایی هست، چند ماه ولی اگه...
مکث کردم و منتظر ماندم که تاکید کرد و من با اطمینان گفتم:
-چند روزی.
ابروهایش را بالا انداخت.
-به آمریکا و کشوری که بودی کاری ندارم، اما جدیدا کم جوونی پیدا می شه که این قدر زود به فکر ازدواج با کسی که دوستش داره بیفته.
-من، وقتی رفتم آمریکا تصمیم گرفتم تموم چیز های اضافه ی زندگیم رو دور بریزم. اما هیچ وقت این چیز های اضافه شامل سنت های ایرانی نشده. من کاری به جوون های دیگه ندارم. اما... لیاقت دختری مثل نجلا این هست که دقیقا طبق سنت ها ازدواج کنه.
بیشتر توضیح ندادم. او خوب منظورم را می فهمید.
خواستگاری ایرانی یعنی پرنسس دانستن دختری که حق انتخاب دارد.
یعنی کسی که می خواهد کنارش باشد باید تعهد بدهد.
یعنی برای همراهی اش باید از همه ی دنیا اجازه گرفت و سوگند خورد.
یعنی نباید دوست داشتنی هایش را همین طور برای هر پسری خرج کند.
من این ها را خوب فهمیده بودم.
این چند روز دوری از نجلا برایم سخت گذشت اما می دانستم برای به دست آوردن نجلا باید سختی می کشیدم.
من نمی خواستم راحت چیزی را به دست بیاورم که می دانستم راحت هم از دستش می دهم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_435
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
- از همون اولی که دیدمت خوشم اومد ازت، بعد که شناختمت گفتم این بویی از خانواده اش نبرده.... چاییت رو بخور.
اشاره ای به استکان روی میز کرد. سری تکان دادم و آن استکان کمر باریک را میان دست هایم گرفتم که انگار گم شده بود.
جرعه از آن نوشیدم و دوباره خیره ی حاج مرتضی شدم.
آهی کشید و ادامه داد:
-اما پسرم، نجلا دست ما امانته، یکم بهم فرصت بده.
-حتما.
و انتظار هم نداشتم ب همین راحتی جواب بدهد.
او من را نمی شناخت و گمان نمی کردم حاج مرتضی به آدمی که نمی شناسد دختر بدهد.
استکانم را روی میز گذاشتم و از جایم بلند شدم. به گمانم حرف هایم را زده بودم. دیگر باقی اش می ماند در دست حاج مرتضی که چه می کرد.
به دسته ی مبل تکیه دادم و از جایم بلند شدم. حاج مرتضی هم عصایش را گرفت و از جا بلند شد.
-من منتظر خبرتونم.
-موفق باشی پسرم.
سری تکان دادم و به سمت خروجی در رفتم.
با هزار شوق و انگیزه، با هزار هیجانی که یک روزی برایم کابوس بود.
من و همسر؟
خنده ام می گرفت.
زیادی از من دور بود اما نجلا تمام چیز های دور دنیا را به من نزدیک کرده بود. او به من یاد داده بود خوب زندگی کردن و خوش بودن آن قدر ها هم سخت نیست.
_نجلا_
خودم را روی تخت پرت کردم. دست های خرسی را گرفتم و نوازش کردم.
آن روزی که این خرس را آورده بودم سیامک چقدر من را مسخره کرده بود.
اما مهم نبود. می خواستم تنها یادگاری امیرپاشا کنارم باشد.
شب ها در را قفل می کردم تا کسی نبیند چطور این خرسی را در آغوش می گیرم و می خوابم.
عاشق عروسک خرسی بودم اما گمان نمی کردم یک خرس این قدر به من آرامش بدهد.
تقه ای به در خورد.
-دختر عمه.
شالم را روی سرم انداختم. از وقتی که آمده بودم در این خانه خانم بزرگ گفته بود شال سرم باشد. من هم به احترام او هیچ وقت موهایم را جلوی پسر ها بیرون نریختم.
می خواستم هم رنگ آن ها باشم، هر چقدر هم که این همرنگی سخت باشد اما دوست داشتم.
همین طور که دلم می خواست در تفریح ها و خنده هایشان سهیم باشم باید به قوانینشان هم احترام می گذاشتم دیگر.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】
-
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
هرزمان ...
جوانیدعایفرجمهدی"عج"
رازمزمهکند همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآنجواندعامیفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزیییکباردعآیفرج
رازمزمهمیکنند
🍃 #الّلهُـمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🎧】⇉ #دعای_فرج_صوتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
AUD-20210401-WA0087.
1.22M
【🤲】
-
تجدیدعھدروزانھبـــــا
#امامزمـــــان(عج)
باصداۍاستاد: 👤فرهمند
✨الـلہمـعجـلولـیکـالفـرج✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🤲】⇉ #پست_مناسبتی
【🤲】⇉ #دعاۍ_عھد
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات